باهار کدوم وره؟

که خدا هست، خدا هست هنوز

باهار کدوم وره؟

که خدا هست، خدا هست هنوز

جلسه چهارم 11 اردیبهشت بود و حالا بعد شش روز تونستم بشینم پشت کامپیوتر. ولی هنوز حالت تهوع دارم و همه چی بوی دارو میدهسبز. یکمی هم کم آوردمناراحت. ولی به خودم قول دادم زود خوب شممژه. مالزی که بودم جشن چینی ها با همسرم رفته بودم پاساژ گردی که یه رنده برقی دیدم که خیلی کارش خوب بود برا عیدی قولش رو گرفته بودم که قسمت نشد. حالا اینجا بغل مطب یه فروشگاه لوازم خانگی هست. این جلسه  با اون بیحالی بعد شیمی درمانی وقتی که از بغلش رد میشدم چشمم خورد به همون رنده برقی و باز ذوق کردم. بابام کلی تعجب کرده بود که چی شد یهو خوب شدم خلاصه همون جا قولش رو از بابام گرفتم که بعد برم بخرمشخیال باطل

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۴:۳۸
nilaii

نوبت سوم 28 فروردین بود.  از این جلسه دیگه قراره برم مطب. ساعت 12:30  رسیدم و فوری دارو گرفتنم شروع شد. تخت بغلی خانمی میانسال دراز کشیده بود. پسرش میگفت 12 ساله مریضه و خودش نمیدونه. فکر میکنه دکتر براش ویتامین تجویز میکنه و تازه از این بابت خوشحال هم هست.تعجب 5 دقیقه نگذشته بود صدای خروپف خانمه بلند شدخواب . بعد 2 ساعت وقتی داروهاش تموم شد پسرش اومد بیدارش کرد که مامان بیدار شو بریم ویتامین هات تموم شد  ولی من تو اون 3 ساعت عین مرغ بال و پر کنده بودم و اصلا نمیتونستم دراز بکشمکلافه. اصلا قیافه ی داروهارو که میدیدم حالت تهوع بهم دست میدادسبز.  همون موقع هی سعی میکردم به خودم تلقین کنم که اینا دارو نیست ویتامینه ولی مگه میتونستم حالیش کنم. تو اون مخش نمیرفت که نمیرفت نگران

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۴:۴۵
nilaii

دلتنگ که می شم توی دلم هی صدات میکنم. کار دیگه ای از دستم بر نمی یاد. بعد یهو یه صدایی میگه "سلام عزیز دلم" ... دلم غش میره قلب

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۸:۲۶
nilaii

بچه که بودم (7-8 ساله) همیشه دوستامو جمع میکردم و یکی یکی ازشون می پرسیدم که خدا تو رو دوست داره؟ و اونها هم میگفتن آره. بعد من تو دلم می خندیدم و با خودم میگفتم آره خدا شما رو دوست داره ولی خودش بهم گفته منو از همه بیشتر دوست داره. بزرگ تر که می شدم این فکر برام پررنگ تر می شد. تا همین چند وقت پیش هر شب خدا رو به خاطر همه ی چیزهایی که بهم داده شکر میکردم. چون وقتی فکر میکردم میدیدم هیچ چیز توی زندگیم وجود نداره که به خاطرش ناراحت باشم. بعضی وقت ها بهش میگفتم خدا، من که بنده ی خوبی نیستم چطور شده که لایق این همه خوبی شدم؟! ولی هیچ جوابی براش نداشتم جز اینکه لابد خدا هنوز منو از همه ی بنده هاش بیشتر دوست داره. تا... تا اینکه مریض شدم ... شک کردم ... گفتم پس این همه سال اشتباه فکر می کردم...

ولی...

ولی حالا باورم شد که خدا خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرشو بکنم دوستم داره.

 

خدایا هزاران هزار مرتبه شکرت 


اینم از نقاشی جدیدم لبخند

 


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۴:۴۴
nilaii

جلسه اول شیمی درمانی من هم زمان بود با شب عید. از طرفی عمه ام که برای شب عید سمنو درست کرده بود کمی هم برای من آورده بود بیمارستان. و من که بعد دارو گرفتن تا چهار روز حالت تهوع شدید و افت فشار داشتم تنها چیزی که خوردنش اذیتم نکرد همین سمنو بود. خلاصه کاشف به عمل اومد که بله تنها چیزی که هم حالمو بد نمیکنه هم فشارمو میبره بالا همین سمنوست. و اینجوری همه بسیج شدن تا هربار برام سمنو درست کنند. امروز بسته جدید سمنو برای جلسه سوم از طرف یکی دیگه از عمه ها به دستم رسید.

"وای چه خوشبختم من"خوشمزه

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۹۳ ، ۰۵:۴۰
nilaii

دیروز تولدم بود و من سی ساله شدم. خودم هم باورم نمیشه سی ساله!تعجب عوضش خوب یا بد امسال یه فرق اساسی با سالهای قبل داشت!!! کلی هم کادوی تولد گرفتم یکی از یکی خوشگل تر. ولی چیزی که از همه بیشتر خوشحالم کرد یه دفتر نقاشی با یک بسته مداد رنگی بود. فوری دست به کار شدم و اولین نقاشی رو کشیدملبخند.

 



۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۹۳ ، ۱۷:۰۳
nilaii
  •  یک و نیم سال پیش وقتی آرایشگر اشتباهی موهامو از بغل گوشم کوتاه کرده بود کلی گریه کرده بودم. و این همه وقت بهشون دست نزده بودم تا وقتی اومدم ایران اون مدلی که دوست دارم کوتام کنم. ولی حالا موهام مشت مشت تو دستمه و فقط یک قدم مونده تا همون چندتای باقیمونده هم بریزه. دلم کلی برا المیرا تنگ شده. بهش زنگ زدم که بگم المیرا به دادم برس، بریم برام کلاه گیس بخریم. ولی وقتی گوشی رو برداشت و با اون محبت همیشگیش جوابمو داد دلم نیومد بعد این همه وقت که ندیدمش پشت تلفن چیزی بگم. حالا قراره چند روز دیگه برم ببینمش.
  • امروز دوستم زنگ زده بود، میپرسید اصلا بیرون میری گفتم نه خونه ام. تعجب کرد. گفت اگه تو رو من میشناسم اصلا یک جا بند نمیشی چجوری همش موندی خونه. راست میگفت بهش فکر نکرده بودم. چقدر عادت هام عوض شده!
  • دلم هوس غذاهای ناسالم کرده. خسته شدم از کباب و جگر و کشمش و آبمیوه :(
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۹۳ ، ۰۷:۱۸
nilaii

امروز حالم خیلی خوبهلبخند. فقط هی زود زود خسته م میشه. یاد روزهای خوب افتادم. چند روز قبل اینکه بیام ایران رفتیم دریا. چقدر خوش گذشت. کلی ذغال درست کردیم. بعد مرغ و گوجه و سیب زمینی و قارچ فرضی!!!مژهپیچیدیم تو فویل آلومینیوم گذاشتیم تو ذغالها. نصفش سوخته بود نصفش خام بودخوشمزه ولی به امتحانش می ارزید. بعدشم آب تنی. چقدر عکس گرفتیم. دلم واسه اون روزها تنگ شده.


۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۹۳ ، ۰۶:۲۹
nilaii

نوبت دوم شیمی درمانیم 14 فروردین بود. 13 به در تهران و توی خونه بودم. نزدیک های ظهر بدجوری حوصله م سر رفته بودخمیازه. با همسرم دوتایی زدیم بیرون و یکم با ماشین اطراف خونه دور زدیم. دلم لک زده بود واسه اینکه پیاده شم و کمی قدم بزنم ولی باد بود. نیم ساعته برگشتیم خونه. فردا صبح رفتم تهران کلینیک، آزمایش خون دادم و منتظر دکترم شدم. اومد و یه خبر خوب بهم داد. اونم اینکه نتایج نمونه مغز استخوانم خوبه و مشکلی ندارهلبخند. و شروع کردم به دارو گرفتن. بعد 2 ساعت تموم شد و مرخص شدم. بعدا فهمیدم نزدیک خونه ی یکی از دوستام بودم. از دفعه ی بعد حالم خوب نبود میرم در خونه شون رو میزنمعینک. تا 17 فروردین از شدت حالت تهوع و ضعف چیز زیادی یادم نمیاد! 17 ام من اومدم تبریز و همسرم برگشت مالزی تا کارها رو روبراه کنه و برگرده. دلم براش تنگ میشهقلب.



۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۳ ، ۱۳:۳۶
nilaii

29 اسفند 92 بود. هنوز تو عالم خواب بودم و فکر میکردم هر لحظه قراره یکی منو از این خواب بیدار کنه. ولی کم کم باید قبول میکردم. صبح اول از همه رفتم اتاق عمل تا پورت رو وصل کنند. زیاد بد نگذشت با دکتری که متخصص این کار بود کلی حرف زدیم تا سرم به اصطلاح گرم شه و کارم تموم شه. برگشتم اتاق خودم. دکترم اومد و نمونه مغز استخوان برداشت. اونم باز کلی سر به سرم گذاشت و رفت... خلاصه دکترهام خیلی خوشحال بودند که یک مریض باهوش و صبور داشتند!

دارو گرفتن من شروع شد و حدود 2 تا 3 ساعت طول کشید. کاملا بیحال بودم و احساس میکردم دست و پاهام کرخت شده. چیزی تا تحویل سال جدید نمونده بود و من فقط یک سبزه ی کوچولو داشتم با کلی آرزو. فرداش یعنی 1 فروردین مرخص شدم و تا 4 روز بعد در عالم دیگری بودم. جنگ بین خوب ها و بدها!

دوستای خوبم از همون اول با انرژی هاشون، تماس و پیغام هاشون همراهم بودند و یک لحظه تنهام نگذاشتن. یه لحظه دلم خواست به یکی دیگه از دوستام که خیلی وقت بود باهاش صحبت نکرده بودم زنگ بزنم واسه همین بهش ایمیل زدم که اگه مشکلی نداره شماره شو داشته باشم ولی نمیدونم پیش خودش چی فکر کرد! که ترجیح داد زنگ نزنم ولی من بازم ناراحت نشدم چون اگه با دوستانم حتی حرف هم نزنم یادشون کلی بهم انرژی و روحیه میده.

ممنونم ازتون که همراهمین و بهم دلگرمی میدینلبخند

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ فروردين ۹۳ ، ۱۵:۴۵
nilaii