باهار کدوم وره؟

که خدا هست، خدا هست هنوز

باهار کدوم وره؟

که خدا هست، خدا هست هنوز

۷ مطلب در تیر ۱۳۹۳ ثبت شده است

الان که اینا رو مینویسم حالم خیلی خوبه چون دوازده روز از جلسه نهم میگذره. پنج شنبه که رفته بودم مطب حالم اصلا خوب نبود. خانم طاهری هم همش میگفت چیه از وقتی همسرت اومده لوس شدی. بعد برمیگشت به همسر میگفت اداهاش الکیه ها باور نکن داره خودشو لوس میکنه، ناز میکنه. قبلا از این برنامه ها نداشتیم!!! بعد مطب هم نرفتم دکتر رو ببینم چون دو روز قبلش دیده بودمش. اومدم خونه. جلسات فرد رو به یک دلیل دوست ندارم چون روز سوم که اصلا حالم خوب نیست باید برم آمپول دیفرلین بزنم. هم سرسرنگ های دیفرلین کلفته دردم میاد و هم بوی الکل خیلی اذیتم میکنه. بعد 5 روز هم اومدم تبریز. واقعا زندگی فقط تو تبریزه و بس. آدم از هواش لذت میبره و میتونه راحت یه نفس عمیق بکشه. علاوه بر هوا انصافا تبریز خیلی تمیزترو زیباتر از تهرانه. تو شهر و خیابونای تبریز اصلا آشغال نمیبینی. این چند روز یه پتو انداخته بودم تو تراس و کتاب میخوندم. آی حال میداد.


 

بالای کمد دنبال کتابی میگشتم که یک جعبه پیدا کردم پر از خاطرات گذشته. کلی نامه توش بود. وقتی 14-15 سالم بود من و دختر خالم برا هم نامه مینوشتیم. خیلی خوب بود. بعد نامه های خواهرم رو پیدا کردم که وقتی بچه بوده برام نوشته. واای که چقدر خندیدم. یکی از نامه هاش رو میزارم اینجا.

ولی دفتر قرمزم تو جعبه نبود. آخرین باری که جعبه رو بسته بودم پاره ش کرده بودم. خاطراتش رو دوست دارم.

این چند روزی که تبریز بودم دوستام رو دیدم. خیلی خوش گذشت. یه دوست دارم خودم میگم همزادمه. تولدهامون دقیقا یه روز با هم فرق داره. اسم هامون هم یکیه. و یه دانشکده درس خوندیم. عروسی هامون هم دقیقا افتاده بود یه روز. و نتونستیم عروسی همدیگه بریم. پارسال که رفته بودم خونشون یه انگشتر دستش بود عین انگشتر من. بازم بگم؟ خیلی خیلی زیاد دوستش دارم. چند روز پیش که اومده بود یه هدیه خوشگل برام آورده بود. عکش رو میزارم اینجا.

سارای عزیزم. میدونم که آدرس اینجا رو بهت ندادم. شاید یه روزی بهت آدرس دادم ولی الان نه. همیشه بهترین دوستم بودی ولی تو این مدت اینو واقعا لمسش کردم. ممنونم برای همه ی مهربونی هات. تو فعلا یه نی نی خیلی خوشگل داری که قراره تا چند روز دیگه به دنیا بیاد و تو مامان بشی. واسه همین آدرس اینجا رو بهت ندادم چون دوست نداشتم حتی یکی از ناراحتی هام تو این شرایطت تو رو ناراحت کنه.



با اینکه مامان بابا خیلی خیلی زیاد بهم میرسن و همش مواظبن من اذیت نشم، ولی این روزها بدجوری از این دربه دری خسته ام. دلم خونه خودمو میخواد. وسایل های خودمو. دلم میخواد صبح ها تو خونه خودم از خواب بیدار شم. فکر کنم که ناهار چی میخوام درست کنم. اصلا هم معلوم نیست قراره چکار کنیم کجا بمونیم. تهران؟ تبریز؟ همسر هم چسبیده به تهران ول نمیکنه. فکر کنم تا چندین ماه وضعم فعلا همینجوری باشه.

در هر صورت بازم "خدایا شکرت"

فردا صبح میرم تهران


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۳ ، ۰۶:۳۰
nilaii

خوب من اومدم لبخند

خوشحالم خیلی زیاد...

جواب سی تی اسکن رو گرفتم و بردم به دکترم نشون دادم.

بگم خبر هارو؟

اول خبر خوب یا خبر بد؟

خوب اول خبر بد رو میگم: جلساتم تموم نشد و من باید 4 جلسه دیگه دارو بگیرم. ولی اصلا از این خبر ناراحت نیستم. 4 جلسه هم تموم میشه خوب. فقط یکم تحمل میخواد.

 

و اما خبر خوب: از نظر دکترم داروها خیلی خوب رو من اثر کرده و بیشتر از 90 درصد توده ازبین رفته. و چیز خیلی ناچیزی مونده. هوراااااااااامژههورا

و اینکه هیچ قسمت دیگه ای از بدنم رو درگیر نکرده.خوشمزه

 

خدایاااااااااااااااا شکرت.فرشته

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۹۳ ، ۱۷:۲۴
nilaii

* یادمه اون اول ها توی یکی از پست هام گفته بودم جون سخت شدم. و به یکی که از اسکن اسپیرال ترسیده بود خندیده بودم. دیروز رفتم سی تی اسکن اسپیرال از توراکس، گردن، شکم و لگن. و اعتراف میکنم خیلی روز بدی بود. دفعه قبل انقدر اذیت نشده بودم. شاید بدنم خیلی ضعیف شده و واسه همین خیلی اذیت شدم. بعد اسکن هم که باز خراب کاری کردمسبز. و هنوز هم خوب نشدم. جوابش روز یک شنبه آماده میشه. آدم وقتی سالمه قدر خیلی چیزاها رو نمیدونه. این روزها از خدا یک خواسته دارم. اونهم آرزوی یک روز بدون احساس تهوع.

 

* دختر خالم تعریف میکرد:

 یه دوست داشته واسه خودش خیلی بیخیال و خوشحال بوده. میگفت اگرکسی چیزی بهش میگفت و ناراحتش میکرد همونجا حالا یا جوابشو میداد یا نمیداد ولی یک دقیقه بعد همون آدم شاد و بیخیال بود. دیگه اصلا بهش فکر نمیکرد. دختر خاله من هم حساس بوده و وقتی از چیزی ناراحت میشده زیاد بهش فکر میکرده و خودش رو ناراحت میکرده. خلاصه یک روز ازش میپرسه تو چجوری انقدر به چیزهایی که ناراحتت میکنه بی تفواتی. جواب میده: تو دلم بهش میگم "دانگلیماجان" و بعدش میخندم. میگه اینو گفت و آهنگشو گذاشت و شروع کرد به رقصیدن.

من هم از همین تریبون استفاده میکنم و به بعضی ها (هرچند اینجا رو نمیخونن!!!) که حتی در این شرایط با حرف هاشون(یا شاید کنایه هاشون) ناراحتم میکنن میگم "دانگلیماجان"


................................................................


وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید
وقتی ابد چشم تو را پیش از ازل می آفرید

وقتی زمین ناز تو را در آسمانها می کشید
وقتی عطش طعم تو را با اشکهایم می چشید

من عاشق چشمت شدم نه عقل بود و نه دلی
چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی


یک آن شد این عاشق شدن دنیا همان یک لحظه بود
آن دم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود


وقتی که من عاشق شدم شیطان به نامم سجده کرد
آدم زمینی تر شدوعالم به آدم سجده کرد

من بودم و چشمان تو نه عاشقی و نه دلی
چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۳ ، ۱۴:۲۵
nilaii

مشقاسم را دنبال شیر علی فرستادند.

در مدتی که حاظران انتظار آمدن مرد قصاب را میکشیدند، باران ناسزا و ملامت مردها و اعتراض زن ها نسبت به اخلاق ناپسند اسداله میرزا میبارید.

عاقبت در باز شد و مشقاسم تنها وارد شد:

- قربون مشیت الهی برم... هیچ کاری تو این دنیا بی عقوبت نمیمونه.

- چی شده مشقاسم؟ شیرعلی کو؟

- والله دروغ چرا؟ دکانش بسته بود. دعوا کرده بود، بردندش کمیسری... یعنی شاگرد نانوا به خمیر گیر نانوایی گفته که آقای اسداله میرزا توی خانه شیر علی ست... خمیرگیر هم یک متلکی بار شیرعلی کرده . آنوقت شیرعلی هم با ران گوسفند زده پس کله خمیرگیر... خمیرگیر غش کرده بردندش مریضخانه. آجانها هم شیر علی را بردند کمیسری...

.

.

.

.

.

.

الهی نمیره این اسداله با این کاراشچشمکنیشخند

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۹۳ ، ۰۳:۲۷
nilaii

خوب بنویسم؟ ننویسم؟

این جلسه هم مثل دفعات قبل ساعت یک روز پنجشنبه رفتم مطب. از همون اول صبح حالم خوب نبود و احساس حالت تهوع داشتم. به محض اینکه تزریق شروع شد، حالم بهم خورد و بالا آوردمسبز (ببخشید). خانم طاهری کلی سر به سرم گذاشت که این چه کاریه اول کاری کردیخجالت (آخه همیشه آخرش این اتفاق میافتاد). میگه جلو شوهرت آبرومونو بردی. این دفعه اصلا خوب نبودم همش حالم بد میشد. فکر میکنم دیگه بدنم قبول نمیکنه این همه دارو رو. کفش هم نداشتم بپوشم از مطب برم بیمارستان دکتر رو ببینمچشمک. همسری مجبور شده بود تا کجا بره بلکه یه کفش فروشی پیدا کنه و بالاخره از کفش بلا واسم یه جفت دمپایی بخره بیاره. خلاصه رفتم بیمارستان و دکتر برا روز پنجشنبه برام سی تی اسکن نوشته. از الان غصه داروهای سی تی اسکن رو دارم که از یک روز قبلش باید شروع کنم به خوردن. آخه خیلی بد طعم و حال به هم زنن.

 امروز بعد شش روز هنوز خوب نیستم. (چقدر غر میزنم)


*هفته پیش بابا برا 2 روز رفت تبریز (کار داشت). بعد دو روز زنگ زد که برا امروز و فردا بلیت هواپیما پیدا نکردم شب با اتوبوس میام. خیلی نگران بودم. همش میترسیدم اتفاقی بیافته. زنگ زدم به یکی از آژانس ها ی هواپیمایی. گفتن بلیت نداریم. ازشون خواستم اگه مورد کنسلی داشتن بهم خبر بدن. به 2 ساعت نکشیده بود که زنگ زدن و گفتن برا فردا ساعت 14:20 یه بلیت هست. فوری خریدمش. به بابا زنگ زدم و خبر دادم. فرداش ساعت 12 یه مسیج گرفتم که پرواز 14:20 تاخیر داره و 16:30 پرواز میکنه. به بابا زنگ زدم گفت من فرودگاهم، دیگه چاره ای نیست منتظر میمونم. ساعت 16:30 دوباره زنگ زدم ببینم پرواز کردن آیا؟ که بابا گفت هواپیما توی تهران خرابه تازه قراره تعمیرش کنن، مسافرها رو از تهران بیاره تبریز ، بعد اینارو از تبریز ببره تهرانهیپنوتیزم. انقدر نگران شدم که گفتم بابا نمیخواد با این هواپیما بیای، برو با همون اتوبوس بیا (خیلی میترسیدم اتفاقی بیافته و من نتونم خودمو ببخشم) . خلاصه هواپیما ساعت 20:30 پرواز کرد و 21:30 رسید تهران. وقتی رفته بودیم دنبال بابا، تابلوی پروازهای ورودی رو که نگاه میکردم اینجوری بود. (تبریز:تاخیر، ارومیه:تاخیر، اصفهان: تاخیر، مشهد:کنسل شد... همش هم تاخیرهای چند ساعته)- بابا تعریف میکرد که همه شاکی بودند از این وضع. این وسط ظاهرا چند تا خانم بودن که داشتن میومدن تهران عروسی و با این اوضاع عروسی رو از دست داده بودن و حسابی شاکی بودند.خیال باطل

* این روزها ازم آدرس مرکز اپیلاسیون خوب رو میپرسن!چشمکنیشخندنیشخندنیشخند

* گفته بودم کلی هدیه خوشگل گرفتم. اینم عکس هاش. دست همه شون درد نکنه.

 

 

* اینم از گل خوشگلم که دوباره جون گرفته

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۳ ، ۰۸:۴۳
nilaii

- خسته م . دلم خونه مو میخوادناراحت

 

- بازم یه پنج شنبه دیگه. برام دعا کنید این جلسه، جلسه آخر باشه

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۹۳ ، ۰۳:۵۱
nilaii
  • 2 هفته پیش که از تبریز اومدم تهران گلدونم از تنهایی و بی آبی خشک شده بود. نیت کردم بهش آب میدم اگه جون گرفت یعنی خوب میشم ولی اگر جون نگرفت یعنی منم خوب نمیشمناراحت ...مامان که نیتمو نمیدونست همون روز خواست گلدون رو بندازه دور نزاشتم (ولی بهش چیزی نگفتم). و از اون روز هر روز بهش آب دادم. هیچ تغییری نکرد. دیروز مامان صدام کرد که دیگه گلت خشک خشک شده خرد میشه میریزه همه جا میندازمش دور. با ناراحتی گفتم باشه بنداز. برش داشت وقتی میخواست بزاره بغل سطل زباله متوجه یک جوانه ی خیلی کوچولو شد . گفت مثل اینکه داره جوونه میزنه. بهش گفتم چی نیت کرده بودم کلی گریه کرد. گذاشتیمش سرجاش. امروز چند تا جوونه دیگه زده. کلی خوشگل شده.

 

  • پنج شنبه رفتم نمایشگاه نقاشی بچه ها. "علیرضا" رو دیدم. خیلی بچه معصوم و نازی بود. نشسته بودن وسط نمایشگاه، نقاشی میکشیدن و بستنی میخوردن. باهاش حرف زدم. گفت خاله من انقدر درسامو خوب میخونم. تو مدرسه بهم جایزه دادن. چند تا نقاشی خوشگل کشیده بود. یکی از نقاشی هاشو قرار شد برام بفرستن ولی هنوز به دستم نرسیده. بهش گفتم خاله یکی از آرزو هاتو بهم میگی؟ یکم که فکر کرد گفت آرزو میکنم یه دوچرخه داشته باشم. گفتم دیگه چه آرزویی داری؟ گفت یه ماشین داشته باشم. پرسیدم چه رنگی باشه؟ هول شد یهو گفت صورتی خودش خنده ش گرفت، فوری گفت نه آبی. رفتم براش یه ماشین کنترلی خریدم. آوردم دادم به مسئولشون. اونم اومد تو گوش علیرضا گفت خاله آرزوتو برآورده کرده برات ماشین خریده ولی پیش دوستات نگو. قیافه اون لحظه ش عالی بود. خوشحالِ خوشحال. گفت باشه. بعد گفت خاله نقاشی تازه مو ببین. دلم براش تنگ شده.
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۳ ، ۰۸:۱۹
nilaii