باهار کدوم وره؟

که خدا هست، خدا هست هنوز

باهار کدوم وره؟

که خدا هست، خدا هست هنوز

۹ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۳ ثبت شده است

  • نمی فهمم. زندگی یعنی چی؟ چرا آدم ها انقدر سختی میکشن. غصه میخورن. وقتی اخبار لحظه به لحظه انفجار معدن تو ترکیه رو میبینم دلم براشون ریش ریش میشه. برا همسراشون، پدر مادرشون و بچه هاشون. نزدیک 250 نفر که اونم هی داره زیاد میشه. که چی؟ که میخوان ذغال استخراج کنن...
  • فردا نوبت جلسه پنجمه. از روزای پنجشنبه متنفرم. پنجشنبه ها بوی دارو میده.
  • خدا جونم چرا بعضی ها از دوستی فقط اسمش رو یدک میکشن؟ دلم رو به خاطرات دوستی خوش کرده بودم ولی دیگه دفتر قرمز هم آرومم نمیکنه.دلتنگشم.
  • خیلی گرممه. همش تب دارم و عرق میکنم.
  • دلم بدجوری واسه شکلات کاکائویی و مایلو تنگ شده
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۴:۵۲
nilaii

امروز دلم به طرز عجیبی گرفته. حوصله هیچ چیزی و هیچ کاری رو ندارم. برمیگردم به دو ماه پیش. یعنی روزی که فهمیدم مریضم . در راه خونه مادرم فقط اشک ریخت ولی من سکوت کرده بودم. رسیدیم خونه اونایی که تو خونه منتظر برگشتن ما بودند وقتی موضوع رو فهمیدن همه شب تا صبح اشک ریختن ولی من همچنان سکوت کرده بودم. روز بعد وقتی نزدیکانم هم فهمیدن و اومدن خونه مون دیدم که همه چشاشون باد کرده و منتظر بهانه ای بودند تا دوباره گریه کنند. دلم میخواست از ته دل گریه کنم و خودمو خالی کنم ولی از ترس اینکه بیشتر ازاین قلب عزیزانم درد نگیره همه چی رو میریختم تو خودم. نمیتونستم بیشتر از این ناراحتی شون رو ببینم. این مدت همه ی دلتنگی هام رو ریختم تو خودم. دلم یکی رو میخواد که بتونم باهاش حرف بزنم. دلم میخواد داد بزنم.سکوت خسته ام میکنه. دلم میخواد یکی باشه بتونم باهاش از نگرانی هام حرف بزنم.ناراحتناراحتناراحت

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۳:۴۶
nilaii

و من امسال تمام روزهای مهم زندگیم رو بدون تو سپری کردم. شب عید، تولدم، روز زن و امروز یعنی سالگرد ازدواجمون

چهار سال گذشت. و هر لحظه از این چهار سال همراه بود با خاطرات زیبا و به یاد ماندنی.

تکیه گاه من دوستت دارم. سالگرد ازدواجمان مبارک


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۳:۲۸
nilaii

دیروز تلویزیون یه خبر رو نشون میداد. که یه مادر بچه شو انداخته بود تو سطل زباله و مردم که صدای گریه بچه رو شنیده بودن پیداش میکنندناراحت. بعد پیدا شدن بچه، دوربین های اون خیابون رو بررسی کرده بودند که نشون میداد یه خانم بچه شو تو سبد خرید چرخ دار میاره تا نزدیک سطل زباله ، میندازه تو سطل و پررو پرو انگار که هیچ اتفاقی نیافتاده باشه یه کوچه پایین تر میره فروشگاه و خریدهاشو انجام میدهعصبانی

از دیروز حس خیلی بدی دارم. هرکاری میکنم از ذهنم بیرون نمیره.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۴:۲۱
nilaii

اولش اصلا تصمیم نداشتم این خبر رو اینجا بزارم. ولی بعد از کلی ی ی ی فکر کردن نظرم عوض شد. خوب، حالا خبر. من و همسرم تصمیم گرفتیم از یه پسر کوچولوی 7 ساله به اسم علیرضا  به مقدار خیلی کوچک (در حد توانمون) حمایت مالی کنیم. فعلا نمیتونم از نزدیک ببینمش وفقط عکسش رو دیدم. ولی خیلی دلم میخواد بعدا ها بتونم ببینمش یا حداقل براش نامه بنویسم. خیلی خوشحالملبخند

حالا چرا نظرم عوض شد:

اول اینکه درسته میگن کار خیر مخفی باشه خوبه ولی فکر که کردم دیدم فعلا آدرس اینجا رو فقط 2-3 تا از دوستام که منو از نزدیک میشناسن دارن و اینکه خوب من مشخصات علیرضا رو که اینجا نمیزارم. پس خدای ناکرده لطمه ای به آبروش نمیزنم. و دوم اینکه با خودم فکر کردم شاید یه دوست مجازی با خوندن این پست تشویق بشه و از یه کوچولوی دیگه حمایت کنهتشویق

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۸:۰۰
nilaii

جلسه چهارم 11 اردیبهشت بود و حالا بعد شش روز تونستم بشینم پشت کامپیوتر. ولی هنوز حالت تهوع دارم و همه چی بوی دارو میدهسبز. یکمی هم کم آوردمناراحت. ولی به خودم قول دادم زود خوب شممژه. مالزی که بودم جشن چینی ها با همسرم رفته بودم پاساژ گردی که یه رنده برقی دیدم که خیلی کارش خوب بود برا عیدی قولش رو گرفته بودم که قسمت نشد. حالا اینجا بغل مطب یه فروشگاه لوازم خانگی هست. این جلسه  با اون بیحالی بعد شیمی درمانی وقتی که از بغلش رد میشدم چشمم خورد به همون رنده برقی و باز ذوق کردم. بابام کلی تعجب کرده بود که چی شد یهو خوب شدم خلاصه همون جا قولش رو از بابام گرفتم که بعد برم بخرمشخیال باطل

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۴:۳۸
nilaii

نوبت سوم 28 فروردین بود.  از این جلسه دیگه قراره برم مطب. ساعت 12:30  رسیدم و فوری دارو گرفتنم شروع شد. تخت بغلی خانمی میانسال دراز کشیده بود. پسرش میگفت 12 ساله مریضه و خودش نمیدونه. فکر میکنه دکتر براش ویتامین تجویز میکنه و تازه از این بابت خوشحال هم هست.تعجب 5 دقیقه نگذشته بود صدای خروپف خانمه بلند شدخواب . بعد 2 ساعت وقتی داروهاش تموم شد پسرش اومد بیدارش کرد که مامان بیدار شو بریم ویتامین هات تموم شد  ولی من تو اون 3 ساعت عین مرغ بال و پر کنده بودم و اصلا نمیتونستم دراز بکشمکلافه. اصلا قیافه ی داروهارو که میدیدم حالت تهوع بهم دست میدادسبز.  همون موقع هی سعی میکردم به خودم تلقین کنم که اینا دارو نیست ویتامینه ولی مگه میتونستم حالیش کنم. تو اون مخش نمیرفت که نمیرفت نگران

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۴:۴۵
nilaii

دلتنگ که می شم توی دلم هی صدات میکنم. کار دیگه ای از دستم بر نمی یاد. بعد یهو یه صدایی میگه "سلام عزیز دلم" ... دلم غش میره قلب

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۸:۲۶
nilaii

بچه که بودم (7-8 ساله) همیشه دوستامو جمع میکردم و یکی یکی ازشون می پرسیدم که خدا تو رو دوست داره؟ و اونها هم میگفتن آره. بعد من تو دلم می خندیدم و با خودم میگفتم آره خدا شما رو دوست داره ولی خودش بهم گفته منو از همه بیشتر دوست داره. بزرگ تر که می شدم این فکر برام پررنگ تر می شد. تا همین چند وقت پیش هر شب خدا رو به خاطر همه ی چیزهایی که بهم داده شکر میکردم. چون وقتی فکر میکردم میدیدم هیچ چیز توی زندگیم وجود نداره که به خاطرش ناراحت باشم. بعضی وقت ها بهش میگفتم خدا، من که بنده ی خوبی نیستم چطور شده که لایق این همه خوبی شدم؟! ولی هیچ جوابی براش نداشتم جز اینکه لابد خدا هنوز منو از همه ی بنده هاش بیشتر دوست داره. تا... تا اینکه مریض شدم ... شک کردم ... گفتم پس این همه سال اشتباه فکر می کردم...

ولی...

ولی حالا باورم شد که خدا خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرشو بکنم دوستم داره.

 

خدایا هزاران هزار مرتبه شکرت 


اینم از نقاشی جدیدم لبخند

 


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۴:۴۴
nilaii