این روزها
* ذهنم پر از حرفه... ولی شاید جسارت حرف زدن و یا نوشتن در مورد چیزایی که فکر میکنم رو ندارم...
* نه
روز از تموم شدن رادیو تراپی ام می گذره ... و من حتی یک قاشق آب هم نمیتونم
بخورم. کافیه یک قطره آب یا غذا بذارم دهنم و یک ربع از درد به خودم بپیچم. زنگ
میزنم به دکترم و میگم آقای دکتر چه کنم به دادم برس. میگه مری ت سوخته چاره ای
نداری باید تحمل کنی تا خوب شه.
* این
روزها استرس و ترس عجیبی دارم. تحمل شنیدن کوچک ترین خبر بد (نه فقط در مورد خودم
که بیشتر در مورد اطرافیانم) رو ندارم. به چیزهایی که نباید، فکر میکنم.
* هشت ماه گذشت. و روزهای سخت تمام شد. سی سالگی عجیبی بود. یکی دو هفته ی دیگه هم بگذره و کمی حالم خوب شه برمیگردم تهران تا زندگی جدیدم رو شروع کنم.
* یک و نیم ماه دیگه پت اسکن دارم. و نتایج تمام این هشت ماه مشخص خواهد شد. برام دعا کنید.