با مادرم و خواهرم وارد یک فروشگاه مانتو فروشی می شویم.. یکی از خانوم هایی که تو فروشگاه کار میکنه، دختری ست خوشگل تقریبا همسن و سال خودم. خواهرم یکی از مانتوها رو پسند میکنه و خانومه میره تا سایز مناسب رو براش بیاره. خواهرم مشغول پرو مانتوست. مادرم در حالی که پشت در اتاق پرو منتظر خواهرمه، یک خاطره خیلی خنده دار برا من تعریف میکنه. و من از خنده غش میکنم. یک لحظه که برمیگردم میبینم دختره زل زده به من و گیره ی مانتو رو محکم تو دستش فشار میده. نگاهشو میچرخونه سمت مادرم و میپرسه خواهرتونه؟ مادرم که از چهره ش معلومه حسابی از این حرف خوشحال شده میگه، نه دخترمه. هر دو تاش دخترام هستن. یه لبخند میزنه و ادامه ی خاطرشو تعریف می کنه و من همچنان می خندم. حرفامون که تموم میشه ، دختره که اشک تو چشاش حلقه زده میگه : خدا برا هم دیگه نگهتون داره. و هیچوقت شادی تونو ازتون نگیره. خنده رو لب هر دومون خشک میشه. خواهرم از اتاق پرو میاد بیرون. مانتو رو میخریم و راهی خونه میشیم. از در مانتو فروشی تا خونه تو سکوت کامل میگذره. تمام راه هر دومون به یه چیز فکر میکنیم ولی هیچ کدوممون قدرت بیانشو نداریم. وقتی میرسیم خونه میگم: چقدر بده که انقدر درگیر روزمرگی هامون میشیم که هیچ وقت قدر چیزایی که داریم رو نمیدونیم و مادرم که انگار منتظر یک جرقه باشه اشک هاش سرازیر میشه.