باهار کدوم وره؟

که خدا هست، خدا هست هنوز

باهار کدوم وره؟

که خدا هست، خدا هست هنوز

۴۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «هوچکین» ثبت شده است

* نه جلسه گذشت.

* حالم خوبه فقط یه حس بدی تو قفسه سینه م دارم. یه حسی شبیه درد. که نمیزاره غذا و آب رو راحت قورت بدم. ولی از اون جایی که نمیتونم این حس بد را به راحتی توصیف کنم پس قسمت حس بد را فراموش میکنم و به قسمت خوب که "حالم خیلی خوبه" بسنده میکنم. :)

* کل رادیوتراپی 5 دقیقه هم طول نمیکشه . که از این 5 دقیقه شاید 2 تا 3 دقیقه ش مربوط باشه به آماده شدن. یعنی میمونه 2 دقیقه. و تو اون 2 دقیقه باید در وضعیتی که میگن کاملا بیحرکت بمونم و آروم نفس بکشم. حالا تو اون 2 دقیقه انگار یک روزه حرکت نکردم و هی میخوام پامو تکون بدم. شاید اگه بهم نمیگفتن بیحرکت باش این احساسو نداشتم. امروز فکر میکردم اگه نفس عمیق نکشم خفه میشم :D

* از رادیوترپی اومدم بیرون به همسر جان میگم دکتر گفته بعد رادیوتراپی بستنی بخوری خوبه برات. میگه احیانا نگفت از چه نوعش؟ میگم چرا گفت یا آیس پک بخور یا مگنوم. میگه حقه باز. چه کنم خوب من دلم بستنی میخواد ........... دارم مگنوم میخورم :D  ;)

* گوش کنید. قشنگه

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۳ ، ۱۹:۲۶
nilaii
خوب من برگشتم.
از پریروز رادیو تراپی مو شروع کردم. 15 جلسه برام نوشتن. که 2 جلسه ش گذشت. خیلی سخت نیست. فقط خیلی ضعف و خستگی میاره. سرماخوردگیم هم باعث شده خستگیم تشدید شده. در نتیجه شب تا صبح و صبح تا شب میخوابم. انگار دست و پاهام مال خودم نیست و کشون کشون پشت سر خودم میبرمشون :D دقیقا این شکلیم:




۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۳ ، ۱۳:۰۲
nilaii

با مادرم و خواهرم وارد یک فروشگاه مانتو فروشی می شویم.. یکی از خانوم هایی که تو فروشگاه کار میکنه، دختری ست خوشگل تقریبا همسن و سال خودم. خواهرم یکی از مانتوها رو پسند میکنه و خانومه میره تا سایز مناسب رو براش بیاره. خواهرم مشغول پرو مانتوست. مادرم در حالی که پشت در اتاق پرو منتظر خواهرمه،  یک خاطره خیلی خنده دار برا من تعریف میکنه. و من از خنده غش میکنم. یک لحظه که برمیگردم میبینم دختره زل زده به من و گیره ی مانتو رو محکم تو دستش فشار میده. نگاهشو میچرخونه سمت مادرم و میپرسه خواهرتونه؟ مادرم که از چهره ش معلومه حسابی از این حرف خوشحال شده میگه، نه دخترمه. هر دو تاش دخترام هستن. یه لبخند میزنه و ادامه ی خاطرشو تعریف می کنه و من همچنان می خندم. حرفامون که تموم میشه ، دختره که اشک تو چشاش حلقه زده میگه : خدا برا هم دیگه نگهتون داره. و هیچوقت شادی تونو ازتون نگیره. خنده رو لب هر دومون خشک میشه. خواهرم از اتاق پرو میاد بیرون. مانتو رو میخریم و راهی خونه میشیم. از در مانتو فروشی تا خونه تو سکوت کامل میگذره. تمام راه هر دومون به یه چیز فکر میکنیم ولی هیچ کدوممون قدرت بیانشو نداریم. وقتی میرسیم خونه میگم: چقدر بده که انقدر درگیر روزمرگی هامون میشیم که هیچ وقت قدر چیزایی که داریم رو نمیدونیم و مادرم که انگار منتظر یک جرقه باشه اشک هاش سرازیر میشه.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۹۳ ، ۰۷:۴۲
nilaii

این مدت که به خاطر شرایطم اکثرا خونه بودم احساس میکنم کلی عوض شدم. تنهایی و خونه موندن باعث شده یکم دچار وسواس فکری بشم و به چیزایی که لزومی نداره خیلی فکر کنم. از طرفی چون حوصله م سر میره خیلی زیاد پای نت هستم. خوندن مطالب مختلف تو نت باعث شد این تصمیم رو بگیرم.

راستش وقتی مطلب ها و خاطرات مختلف رو میخونم میبینم خیلی کم هستند کسایی که علاقه داشته باشند خاطرات خوب رو ثبت کنند و بیشتر تمایل دارن به ثبت خاطرات بد و آزار دهنده.

حالا من تصمیم گرفتم یه کاری بکنم. یه دفتر بر میدارم و تمام کارهایی خوبی که خودم انجام میدم و یا کسی برای من انجام میده رو مینویسم. و احساسات خوبی که از انجام اون کار دارمو یادداشت میکنم. اینجوری دو ویژگی خوب داره.

1- کم کم یاد میگیرم همه چی رو مثبت ببینم، مثبت فکر کنم و از کنار کارهای بد و اذیت کننده چشامو ببندم و آروم رد شم.

2- هر وقت خواستم خاطراتمو مرور کنم فقط خاطرات خوب رو مرور میکنم. تا حالا دقت کردین وقتی از دست یکی ناراحتیم، بعدا که هی تو ذهنمون مرور میکنیم چقدر ناراحتی اون رفتار برامون بزرگ تر میشه و تو دلمون نسبت بهش یه حس بد پیدا میکنیم؟ حالا اگه به جاش خاطرات خوب رو مرور کنیم احساسات خوب نسبت به خودمون و یا کسایی که بهمون خوبی کردن پیدا میکنیم.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۹۳ ، ۱۳:۲۸
nilaii

خوب یاد گرفته ایم ورانداز کردن همدیگر را
یک خط کش این دستمان
و یک ترازو آن دستمان
اندازه می گیریم و وزن می کنیم ؛
آدم ها را
رفتارشان را
انتخاب هایشان را
تصمیم هایشان را
حتی قضا و قدرشان را !!
به رفیقمان یک تکه سنگینی می اندازیم
بعد می گوییم
خیر و صلاحت را می خواهم !
غافل از اینکه چه برسر او می آوریم !
در جمع ، هرکس را یک جور مورد بررسی قرار می دهیم
آن یکی را به ازدواج نکرده اش
این یکی را به نوع رابطه اش
آن دیگری را...
میرویم توی صفحه ی یکی
و نوشته اش را میخوانیم می نشینیم و قضاوت می کنیم
یکی هم نیست گوشمان را بگیردکه :
های ! چندبار توی آن موقعیت بوده ای
که حالا اینطور راحت نظر می دهی
حواسمان نیست که چه راحت
با حرفی که در هوا رها میکنیم
چگونه یک نفر را به هم میریزیم
چندنفر را به جان هم می اندازیم
چه سرخوردگی یا دلخوری بجای میگذاریم
چقدر زخم میزنیم...
حواسمان نیست که ما میگوییم و رها میکنیم و رد میشویم
اما یکی ممکن است گیر کند
بین کلمه های ما
بین قضاوت ما
بین برداشت ما
دلی که می شکنیم ارزان نیست.........

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۹۳ ، ۱۷:۱۴
nilaii

یه مطلبی رو میخواستم اینجا بزارم. از اونجایی که آدرس این وبلاگ رو فقط تعداد خیلی کمی از دوستام دارن واسه همین بازدید زیادی از وبلاگم نمیشه. ولی بازم امیدوارم بلکه یک دوست مجازی گذرش به این وبلاگ بخوره و این پست رو بخونه.

 

دو تا خانواده جدیدا به موسسه خیریه دستهای مهربان معرفی شدن.

مورد اول یک پسر بچه 6 ساله س توی کرج که پدر و مادرش معلول هستند.

مورد دوم یک خواهر و برادر خردسال هستند توی تهران. که پدرشون 85 درصد پوکی استخوان داره و نمیتونه کار کنه و مادرشون همیشه مجبوره ازش پرستاری کنه .

این کودکان نیاز شدید به حمایت حامی دارند. هر کسی که میتونه از یکی از این بچه ها حمایت کنه لطفا بگه.(با حداقل 10 هزار تومان در ماه میتونید حمایت کنید)

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۳ ، ۱۷:۱۲
nilaii

4 ساعت دیگه آخرین جلسه شیمی درمانیم شروع میشه. خیلی استرس دارم. دلم میخواد از الان شروع کنم به نوشتن تا 7 ساعت دیگه. یا چشامو ببندم و 7 ساعت دیگه باز کنم. میخوام جمشید دلبر گوش کنم. 

یکی از قشنگ ترین کارهای دنیا اینه که بشینی هی اسم همسرتو با انواع لهجه ها و صداهای زیر و بم صدا کنی. آی حال میده. مخصوصا آخرش وقتی شاکی میشه میگه مگه من بازیچه ی توام؟ :)) حالا که نیستش هی تو دلم صداش میزنم !

 

* بعدا نوشت 1:  و تمام شد

* بعدا نوشت 2: ساعت 12 بود. چشامو بستم. حدود ساعت 2:30 دیدم یکی داد میزنه : بیدار شو بیدار شو خواب بودی اسممونو صدا زدن داریم میریم اسم تو رو هم خوندن ولی خواب بودی. چشامو باز کردم دوماد مو فرفری بود. دستشو باز کرد تو دستش گوشواره بود. به رنگ لاجورد بود. برق میزد.

 

بعدا نوشت 3 (چهارشنبه 5 شهریور) : همیشه فکر میکردم جلسه آخر زودتر خوب خواهم شد ولی اینبار خیلی بیشتر از دفعات قبل حالم بده.

 

بعدا نوشت 4: جلسات اول که دوستم نگار اومده بود پیشم یه دفتر برام آورده بود و صفحه ی اولش برام یه متن نوشته بود.نگه داشته بودم جلسه آخر بزارمش اینجا. کلا وقتی کسی برام کاری انجام میده که برای اون کار از فکر و یا اراده خودش چیزی برام ساخته، برا همیشه تو ذهنم حک میشه. تک تک کلمات این متن رو هم واسه همین دوست دارم. چون برای من، شرایط من و احساسات من نوشته شده. ممنونم نگار عزیزم.

جلسه آخر:

هر آخری، شروع یک آغاز است.

نقطه را که می گذارم، صدای معلم اول ابتدایی ام در گوشم می پیچد: سر خط ...

من سر خط را خیلی دوست دارم. تمیز است و من خوش ترین کلماتم را سرخط می نویسم.

رویای عزیزم... سلامت و سربلند باش

 


بعدا نوشت 5: اینم یه گلدون کاکتوس طبیعی خوشگل (که هنوز چسباشو نکندم) از طرف همسری واسه تموم شدن شیمی درمانی

بعدا نوشت 6: سه روز بعد جلسه آخر رفتم پیش دکتر. برا اول مهر ماه برام پت اسکن نوشته تا هم تاثیر داروها مشخص شه و هم واسه رادیو تراپیم تصمیم گرفته بشه.

 

* از بو و اسم تقریبا 80 تا 90 درصد خوردنی ها و غذاها بدم میاد.

 

خدا جونم شکرت. هزارن هزار بار شکرت. میدونی واسه چی؟ واسه این که فکر کنم موقع آفریدن بنده هات، واسه پدر من کلا وقت اختصاصی قرار دادی و تمام و کمال آفریدیش. خدا جون دستت درد نکنه. خیلی دوست دارم.


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۳ ، ۰۳:۴۶
nilaii

سال ها پیش ازین به من گفتی
که "مرا هیچ دوست می داری؟"
گونه ام گرم شد ز سرخی ی ِ شرم
شاد و سرمست گفتمت "آری!"


باز دیروز جهد می کردی
که ز عهد قدیم یاد آرم.
سرد و بی اعتنا تو را گفتم
که "دگر دوستت نمی دارم!"


ذره های تنم فغان کردند
که، خدا را! دروغ می گوید
جز تو نامی ز کس نمی آرد
جز تو کامی ز کس نمی جوید.


تا گلویم رسید فریادی
کاین سخن در شمار باور نیست
جز تو، دانند عالمی که مرا
در دل و جان هوای دیگر نیست.


لیک خاموش ماندم و آرام:
ناله ها را شکسته در دل تنگ.
تا تپش های دل نهان ماند،
سینه ی خسته را فشرده به چنگ.


در نگاهم شکفته بود این راز
که "دلم کی ز مهر خالی بود؟"
لیک تا پوشم از تو، دیده ی من
برگلِ رنگ رنگِ قالی بود.


"دوستت دارم و نمی گویم
تا غرورم کشد به بیماری!
زانکه می دانم این حقیقت را
که دگر دوستم... نمی داری..."

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۳ ، ۱۴:۴۸
nilaii

من خیلی از آدم های دور و برم رو نمی فهمم

* آدم هایی که خیلی راحت قضاوت میکنند رو نمی فهمم

* آدم هایی که خونه ی دو طبقه می سازند و یکی از طبقات رو فقط سالن پذیرایی میکنند تا سالی بلکه  دوبار تو اون سالن مهمونی بدن رو نمی فهمم

* آدمهایی که وسایل گرون میخرن بعد رو اون وسایل گرون، کاور میکشند رو نمی فهمم

* آدم هایی که زیاد آرایش میکنند رو نمی فهمم

* آدم هایی که پرروبازی در میارن رو نمی فهمم

* جمشیدهایی که خیلی راحت دلبرشون رو از دست میدن رو نمی فهمم

* آدم هایی که نسیه میرن مسافرت رو نمی فهمم

* آدم هایی که 6-7 ثانیه مونده به اینکه چراغ سبز بشه شروع میکنن به بوق زدن رو نمی فهمم.

* من خودم رو که یواش یواش داره وارد این آدم هایی که نمی فهممشون، میشه،  نمی فهمم!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۳ ، ۱۶:۱۵
nilaii

شب است

چشمهایم را میبندم

من هستم

"تو" هستی

و یک اتاق پر از نیمکت

نشسته ام روبرویت

دستهایم را گرفته ای

و من یک ریز حرف میزنم

و تو آرام دستت را روی دستم میکشی

زل زده ای توی چشم هایم

و من هنوز حرف میزنم

صدایم میکنی

_ بله؟

_ دوستت دارم

بقیه ی حرف هایم فراموشم میشود

میخندم

میخندی

و من به تمام خاطراتم با تو فکر میکنم

میترسم

چشمهایم را باز میکنم

نیستی

هنوز شب است

دوباره چشم هایم را میبندم

من هستم

"تو" هستی

و یک اتاق

این بار بدون نیمکت

نگاهت میکنم

نگاهم میکنی

نمیشناسمت

میگویی کنارت هستم برای همیشه

دوباره نگاهت میکنم

و میگویم: ولی من که با تو خاطره ای ندارم!

زل میزنی توی چشمهایم و می گویی

برایت میسازم، با هم میسازیم

آرام هستم

چشمهایم را باز میکنم

صبح شده است

نشسته ای بالای سرم و زل زده ای به من

میپرسم: کی بیدار شدی؟

و تو جواب میدهی:

"زیبای من"، " قند عسل من". نخوابیده ام که. فقط نگاهت کرده ام.

و من به تمام خاطرات زیبایی که برایم ساخته ای فکر میکنم.

آرامم.

 

"نیلای"

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۳ ، ۱۶:۴۴
nilaii