باهار کدوم وره؟

که خدا هست، خدا هست هنوز

باهار کدوم وره؟

که خدا هست، خدا هست هنوز

۳ مطلب در آبان ۱۳۹۳ ثبت شده است

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۳ ، ۱۴:۲۶
nilaii

زندگی در شهری مثل تبریز با آب و هوای سرد و خشک باعث شد تا به انواع و اقسام حشرات و موجودات و همچنین هوای مرطوب عادت نداشته باشم. همه ی این ها دلیلی بود تا با وجود داشتن روزها، خاطرات و دوستان خیلی خوب در کشوری مثل مالزی زندگی در این کشوررا دوست نداشته باشم.  

نوشته های مختلف در مورد بیماری هوچکین را که مطالعه میکنم همه آنها نکات مشترکی دارند. یکی از آنها در مورد علت این بیماری ست که کاملا ناشناخته است.

 یکی از احتمالات اصلی در مورد علت بیماری وارد شدن یک میکروب ناشناخته به جریان خون می باشد. همچنین کسانی که سیستم ایمنی ضعیفی دارند، و به دلیل رعایت بیش از اندازه بهداشت، بدنشان در مقابل میکروب های ناشناخته ضعیف عمل میکند بیشتر در معرض این بیماری هستند. اینها را که میخوانم به زندگی ام در مالزی فکر میکنم. به انواع و اقسام پشه ها که در مواردی نیز بدنم به گزش و سم این پشه ها حساسیت نشان میداد. حتی یک بار که یک پشه نیشم زد دستهایم چنان ورم کردند که نمیتوانستم انگشتانم را ببندم. و یا یک بار که با دوستانم بیرون رفته بودم، دور هم نشسته بودیم که احساس کردم چیزی روی کمرم و زیر بلوزم حرکت میکند با ترس بلند شدم و لباسم را تکاندم و یک هزار پا روی زمین افتاد. آن شب به قدری گریه کرده بودم که صبحش چشمهایم را به سختی باز میکردم. و همین خاطره کابوس هر شب من شده است. طوری که همیشه احساس میکنم چیزی روی دست و یا پایم حرکت میکند!

دیگر احتمال در مورد علت این بیماری استفاده زیاد از مواد و شوینده های شیمیایی است. دوباره که به عادت های زندگیم در مالزی فکر میکنم اولین چیزی که به ذهنم میرسد وایتکس است. به دلیل رطوبت زیاد، ملافه ها، روبالشی ها و حتی خود بالش ها و لباس هایی که کمتر استفاده میکردم کپک می زدند و من کارم شده بود شستن زود به زود همه ی آنها با وایتکس و شوینده های دیگر. حمام و دستشویی که دیگر ماجرای جداگانه ای بود. همین که چند روز از شستنشان میگذشت به دلیل رطوبت همه جا جرم میگرفت و من دوباره با وایتکس و تاید می افتادم به جان سرامیک ها. طوریکه یک بار که در خانه تنها بودم پس از شستن حمام چنان با بوی وایتکس مسموم شدم که خودم را به سختی به بیرون حمام کشاندم و تا چند ساعت بیحال روی تخت افتادم.

کافی بود حواست نباشد، کوچکترین چیزی که زمین میریخت در عرض کمتر از یک ساعت قطاری از مورچه ها را تشکیل میداد. و همسر با پیف پاف می افتاد به جانشان و همزمان با مورچه ها ، ما هم همه ی آن پیف پاف را تنفس میکردیم. یادم است یک روز که دانشگاه نرفته بودم تصمیم گرفتم غذایی که همسر دوست دارد را برای ناهار درست کنم. از صبح همه کارهایم را کردم. مرحله ی آخر دم کردن برنج بود. همزمان با دم کردن برنج، در قابلمه کوچک مخصوص زعفرانم، زعفران و آب جوش ریختم و گذاشتم کنار قابلمه ی برنج تا دم بکشد. و رفتم تا موهایم را سشوار کنم. کمی بعد که برگشتم قابلمه ی زعفرانی در کار نبود کاوری از مورچه بود روی قابلمه و مورچه هایی که روی زعفران شناور بودند. همیشه در آخرین لحظه چیزی بود که اعصابت را به هم بریزد. یک بار هم از صبح تا عصر هردو در دانشگاه  و مشغول کار کارگاهی بودیم. و برای شب با یکی از دوستانمان قرار بیرون داشتیم. عصر که خسته و کوفته به خانه رسیدیم با قطاری از مورچه ها مواجه شدیم ردشان را که گرفتیم به موکت رسیدیم. بلندش که کردیم ...! دیدیم چه خبر است زیرش لانه کرده اند. با تمام خستگی مجبور شدیم کل وسایل سالن پنیرایی را جمع کنیم. موکت را بیرون بیاندازیم همه جا را جارو کرده طی بکشیم و سپس سمپاشی کنیم و دوباره وسایل را تمیز کرده سر جایش بچینیم. مارمولک ها را هم که نگویم بهتر است. یک روز که کابینت را باز میکنی تا مثلا یک بشقاب برداری میبینی یک مارمولک پرید بیرون و در رفت. همین کافیست تا مجبور شوی تمام ظرف های کابینت را دوباره آب بکشی. تمام این مسایل چنان روی ذهنم تاثیر گذاشته که منزل پدرم فکر میکنم هر سایه روی دیوار مارکولک است.

 

روزهای آخر که درد قفسه سینه شدیدی داشتم به دکتر دانشگاه مراجعه کردم. گوگل را باز کرد و چند عکس نشانم داد و گفت ضربه خورده ای. سپس دستش را مشت کرد، نشانم داد و با خنده گفت احتمالا با همسرت دعوا کرده ای و بهت مشت زده است!!! از مطب دکتر که اومدم بیرون از عصبانیت در حال انفجار بودم (ایمپلود).

 

* چیزهایی که گفتم شاید هیچ کدام دلیل اصلی بیماری من نباشند ولی مطمعنا عامل تشدید کننده بیماری هستند.


* آدم خیلی تمیز و یا وسواسی نیستم. بلکه تمام کارهایی که میکردم به خاطر شرایط محیطی بود که زندگی میکردم. تمام اینها را گفتم تا اگر یک روز به خانه ام آمدید و هیچ اثری از تمیزی ندیدید، بدانید دلیلش چیست ;)

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۳ ، ۱۸:۴۸
nilaii

*  ذهنم پر از حرفه... ولی شاید جسارت حرف زدن و یا نوشتن در مورد چیزایی که فکر میکنم رو ندارم...


*  نه روز از تموم شدن رادیو تراپی ام می گذره ... و من حتی یک قاشق آب هم نمیتونم بخورم. کافیه یک قطره آب یا غذا بذارم دهنم و یک ربع از درد به خودم بپیچم. زنگ میزنم به دکترم و میگم آقای دکتر چه کنم به دادم برس. میگه مری ت سوخته چاره ای نداری باید تحمل کنی تا خوب شه.


*  این روزها استرس و ترس عجیبی دارم. تحمل شنیدن کوچک ترین خبر بد (نه فقط در مورد خودم که بیشتر در مورد اطرافیانم) رو ندارم. به چیزهایی که نباید، فکر میکنم.


*  هشت ماه گذشت. و روزهای سخت تمام شد. سی سالگی عجیبی بود. یکی دو هفته ی دیگه هم بگذره و کمی حالم خوب شه برمیگردم تهران تا زندگی جدیدم رو شروع کنم.


*  یک و نیم ماه دیگه پت اسکن دارم. و نتایج تمام این هشت ماه مشخص خواهد شد. برام دعا کنید.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آبان ۹۳ ، ۱۰:۱۷
nilaii