باهار کدوم وره؟

که خدا هست، خدا هست هنوز

باهار کدوم وره؟

که خدا هست، خدا هست هنوز

۷ مطلب در مهر ۱۳۹۳ ثبت شده است

 و...

تمام شد....

:)

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۹۳ ، ۲۱:۵۵
nilaii

زندگی این روزهای من به صورت کاملی از این قانون اول نیوتون تبعیت میکند. حال و حوصله ی انجام هیچ کار مفیدی را ندارم. البته توی ذهنم خیلی کارها قراره انجام بدم ولی تنها نتیجه ای که از همه ی آن کارهای توی ذهنم گرفته م اینه که هشت کیلو چاقتر بشم. 

هر روز قراره شروع کنم به نوشتن تزم ولی ...


یکی منو هل بده جلو :(

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مهر ۹۳ ، ۰۹:۳۱
nilaii
* نه جلسه گذشت.

* حالم خوبه فقط یه حس بدی تو قفسه سینه م دارم. یه حسی شبیه درد. که نمیزاره غذا و آب رو راحت قورت بدم. ولی از اون جایی که نمیتونم این حس بد را به راحتی توصیف کنم پس قسمت حس بد را فراموش میکنم و به قسمت خوب که "حالم خیلی خوبه" بسنده میکنم. :)

* کل رادیوتراپی 5 دقیقه هم طول نمیکشه . که از این 5 دقیقه شاید 2 تا 3 دقیقه ش مربوط باشه به آماده شدن. یعنی میمونه 2 دقیقه. و تو اون 2 دقیقه باید در وضعیتی که میگن کاملا بیحرکت بمونم و آروم نفس بکشم. حالا تو اون 2 دقیقه انگار یک روزه حرکت نکردم و هی میخوام پامو تکون بدم. شاید اگه بهم نمیگفتن بیحرکت باش این احساسو نداشتم. امروز فکر میکردم اگه نفس عمیق نکشم خفه میشم :D

* از رادیوترپی اومدم بیرون به همسر جان میگم دکتر گفته بعد رادیوتراپی بستنی بخوری خوبه برات. میگه احیانا نگفت از چه نوعش؟ میگم چرا گفت یا آیس پک بخور یا مگنوم. میگه حقه باز. چه کنم خوب من دلم بستنی میخواد ........... دارم مگنوم میخورم :D  ;)

* گوش کنید. قشنگه

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۳ ، ۱۹:۲۶
nilaii

"سورپرایز شونده" عزیز یک فیلم معرفی کرده بود به اسم “The Fault in Our Stars”. فیلم ارتباط کاملا مستقیمی با بیماری سرطان دارد. ماجراهای چند نوجوان را نشان می دهد که هر کدام به نوعی درگیر این بیماری هستند. فیلم زیبایی بود با دیالوگ های فوق العاده زیبا. چند وب سایت را که باز میکنی بهترین دیالوگ ها مربوط میشود به ارتباط Hazel  و Augustus . اما از نظر من بهترین دیالوگ این فیلم جایی ست که Hazel  وقتی از مادرش خداحافظی میکند با خودش زمزمه میکند:

Hazel Grace Lancaster: The only thing worse than biting it from cancer is having a kid that bites it from cancer.

 

بعد از دیدن فیلم پیش پدرم می نشینم و دیالوگ را برایش تعریف میکنم. از کلمه ی سرطان استفاده نمی کنم و میگویم:

بابا یه فیلم دیدم خیلی قشنگ بود. یه دختره بود مریض بود. وقتی نگرانی پدر مادرشو میبینه میگه: فقط یه چیزی بدتر از این که یه بیماری سخت داشته باشی وجود داره. اونم اینه که فرزندی داشته باشی که بیماری سخت داشته باشه. یعنی یه جورایی پدر مادر درد بیماری خودشو راحت تر تحمل میکنه تا فرزندشو.

پدرم صورتش سمت دیگری ست نگاهم نمیکند انگار که حرفهایم را نمی شنود. صدایش میکنم "بابا با شمام. حواستون به من نیست؟ نظرتون چیه" برمیگردد. چشمهایش قرمز است. میگوید: شنیدم. میپرسم خوب نظرتون؟ جواب می دهد: نمیدونم. و بلند میشود میرود تا چایی دم کند. هیچ موقع این ساعت از روز چایی نمی خورد. چای را بهانه کرده است.

 

وارد مرکز رادیوترپی می شویم روزهای شنبه و سه شنبه فوق العاده شلوغ است و حدود دو ساعت طول می کشد تا نوبتم شود. مردی تقریبا همسن پدرم کنار پدر می نشیند. از داخل اتاق شتابدهنده اسمی را صدا می زنند. مردی که کنار پدرم نشسته آرام خم میشود و طوری که مرد ردیف جلو صدایش را نشنود به پدرم میگوید: " این آقا رو میبینی جلو نشسته، پدر همونیه که اسمش رو صدا زدن، پسرشو میاره واسه رادیو تراپی. بیچاره خیلی اذیت میشه. باز خوبه ما (اشاره به خودش و پدرم) واسه خودمون میایم نه واسه بچه هامون" و پدرم فقط با سرش تاییدش میکند. با خودم فکر میکنم شاید قیافه ام را که میبیند یک درصد هم احتمال نمی دهد که مریض من هستم نه پدرم. شاید فکر میکند زیادی جوانم! نفر بعدی خود او را صدا می زنند. رادیوتراپی اش را که انجام میدهد خداحافظی می کند و میرود. 


 


 THE WORLD IS NOT A WISH-GRANTING FACTORY

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۳ ، ۱۰:۴۴
nilaii
خوب من برگشتم.
از پریروز رادیو تراپی مو شروع کردم. 15 جلسه برام نوشتن. که 2 جلسه ش گذشت. خیلی سخت نیست. فقط خیلی ضعف و خستگی میاره. سرماخوردگیم هم باعث شده خستگیم تشدید شده. در نتیجه شب تا صبح و صبح تا شب میخوابم. انگار دست و پاهام مال خودم نیست و کشون کشون پشت سر خودم میبرمشون :D دقیقا این شکلیم:




۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۳ ، ۱۳:۰۲
nilaii

من آمده ام وای وای، من آمده ام
عشق فریاد کند
من آمده ام که ناز بنیاد کند
من آمده ام


+مگــــــــــــه چــــــــــــــیــــــــــــــه؟ خــــــــــــــوب مـــــــــن آمده ام.

- گیگیلی یه دیقه ساکت باش بزار حرفمو بزنم


- خوب. و اما پریروز صبح سی تی اسکنم رو انجام دادم. چند تا علامت میتی کامُن گذاشتن رو بدنم ،اسمم رو هم به چه گندگی با ماژیک نوشتن رو بدنم که یه وقت گم نشم :D. خواستم بگم خوب شماره همسر جان رو هم پایینش بنویسید که یه موقع اگه گم شدم بهش زنگ بزنن. دنیارو چه دیدی...یکی دیگه از خدا خواسته صاحاب در میاد میگه این گمشده منه! (یه مثل ترکی هست میگه "سنی ایتیرن تاپاننان خوشبخت دی" یعنی " کسی که تو رو گم کنه از اونی که پیدات کنه خوشبخت تره"). !


تا یک ساعت دیگه میرم که اولین رادیوتراپی رو داشته باشم. هیچ ذهنیتی هم ندارم. میام مینویسم.


شما رو با گیگیلی تنها میزارم تا برگردم.


فعلا

و این داستان ادامه دارد.(اینجا میتونید آهنگ پایانیه یکی از سریال ها و یا کارتون های مورد علاقه تون رو تو ذهنتون مجسم کنید)

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۳ ، ۱۴:۴۵
nilaii

دیبرستان که بودم یک آزمایش شیمی داشتیم به اسم کوه آتشفشان. آمونیوم دی کرومات را که حرارت میدادیم، درست مثل یک کوه آتشفشان شعله ور می شد.

دقیقا چنین احساسی دارم. انگار کاسه ی سرم را برداشته اند، مقدار خیلی زیادی آمونیوم دی کرومات ریخته اند و سپس شعله ور کرده اند.

 

روز شنبه:  متوجه می شوم  که یکی دیگر از غدد لنفاوی ام متورم شده است. استرس عجیبی گرفته ام. از زمین و زمان دلگیرم. تنها چیزی که دلگرمم میکند این است که روز سه شنبه پت اسکن دارم و با خودم میگویم هر چه باشد در نتایج پت اسکن مشخص خواهد شد.

روز دوشنبه: صبح زود از تبریز به سمت تهران حرکت میکنیم. تمام مسیر فکرم فقط مشغول غده لنفاوی متورم شده است. به قزوین که می رسیم تلفن بابا زنگ می خورد. از بیمارستان شریعتی است. " داروی پت اسکنتان هنوز آماده نیست. ما سفارشش را داده ایم اما انرژی اتمی هنوز دارو را نفرستاده. احتمال دارد برای دو هفته دیگر آماده نباشد". تمام برنامه هایمان به هم میریزد.تهران که میرسیم یک راست میرویم بیمارستان شریعتی. " دارو آماده نیست، ما هم کاری از دستمان بر نمی آید"  بابا میگوید زنگ بزنیم مطب دکتر و به منشی جریان را بگوییم تا از دکتر بپرسد که چکار کنیم. من که هنوز فکرم پیش آن لعنتی ست ناخواسته عصبانی میشوم " دوست ندارم منشی سوال کند، میخواهم خودم بروم مطب و دکتر را ببینم" بابا از عصبانی شدن من شوکه میشود و میگوید باشد میرویم، ولی چرا ناراحتی؟!! و من ناگهان تمام بعض های آن دو روزم را خالی میکنم. مستقیم میرویم مطب دکتر. سه ساعتی طول میکشد تا نوبتم شود. دکتر میگوید دو هفته دیگر خیلی دیر است. نمیتوانم اجازه دهم. پت را کنسل کن و فردا برو رادیو تراپی. معاینه ام که میکند. ابتدا کمی شک دارد، ولی بعدا میگوید، تب داری و بدنت عفونت دارد. آن لعنتی متورم شده هم به خاطر عفونت بدنت هست نه بیماری ات. دوباره تکرار میکنم: آقای دکتر یعنی مطمئن هستید؟ میگوید بله مطمئنم. برایت دارو مینویسم عفونت بدنت که از بین برود آن هم از بین میرود. بقیه حرف های دکتر را دیگر نمیشنوم. از خوشحالی در عالم دیگری هستم.

روز سه شنبه: دکتر رادیوتراپ را در بیمارستان پیامبران میبینم. برایم سی تی اسکن مینویسد و میگوید منشی راهنماییت میکند. منشی ابتدا تمام مدارک پزشکی ام و دومیلیون پول علی الحساب از من میگیرد سپس میگوید دستگاه سی تی اسکن خراب است. هفته دیگر باهاتون تماس میگیریم و اطلاع میدهیم. دوباره استرس تمام وجودم را میگیرد ولی چاره ای ندارم.

روز چهارشنبه: صبح از بیمارستان شریعتی تماس میگیرند و میگویند دارویت رسیده است. فردا ساعت یازده برای پت اسکن اینجا باش، تمام مدارک پزشکی ات را هم بیاور! تلفن را که قطع میکنم نمیدانم سرم را به کدام دیوار بکوبم. با عجله میروم بیمارستان پیامبران تا مدارکم را پس بگیرم. منشی آنجا فکر می کند مدارکم را میگیرم تا به مرکز دیگری بروم. با اکراه مدارکم را پس میدهد. می آیم خانه. نرسیده تلفنم زنگ میخورد" از بیمارستان پیامبران تماس میگیرم. فردا ساعت 10 برای سی تی اسکن اینجا باش" میگویم 11 از بیمارستان شریعتی وقت پت دارم. لطفا وقتش را عوض کنید. میگوید امکان ندارد.

دوباره لباس میپوشم و با عجله میروم بیمارستان تهران کلینیک که وقتی دکترم ساعت 12 برای ویزیت بیمارانش به بیمارستان می آید بتوانم ببینمش. یک ساعتی در قسمت اورژانس منتظر میمانم تا ببینمش. شرایط پیش آمده را میگویم. ابتدا میگوید اول برو پت اسکن. بعد میگوید نه اول برو سی تی اسکن و رادیو تراپی و آن یکی را کنسل کن.زنگ میزنم بیمارستان شریعتی و پت را کنسل میکنم.

ولی هنوز ذهنم درگیر این هست که اگر میتوانستم پت اسکن را انجام دهم، امکان این بود که نتیجه دهد نیازی به رادیو تراپی نداری؟

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۳ ، ۲۲:۴۱
nilaii