باهار کدوم وره؟

که خدا هست، خدا هست هنوز

باهار کدوم وره؟

که خدا هست، خدا هست هنوز

سلام

من برگشتم

این مدت که نبودم حالم خوب نبود و دو هفته ای CCU بستری بودم و دو روزه که مرخص شدم. ماجراها و خاطرات خوب و بد زیادی تو این مدت اتفاق افتاد که اگه بخوام بنویسم شاید یه کتاب بشه :D ... ولی خدا رو شکر فعلا به خیر گذشت... مرسی از دوستای خوبم که یادم کردن و برام پیغام گذاشتن و نگرانم بودند. و معذرت که به خاطر شرایط اورژانسی مجبور شدم بیخبر و نگرانشون بزارم.

یکم که حالم بهتر شه میام و کلی مینویسم.



۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۹۳ ، ۱۱:۵۴
nilaii

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۳ ، ۱۴:۲۶
nilaii

زندگی در شهری مثل تبریز با آب و هوای سرد و خشک باعث شد تا به انواع و اقسام حشرات و موجودات و همچنین هوای مرطوب عادت نداشته باشم. همه ی این ها دلیلی بود تا با وجود داشتن روزها، خاطرات و دوستان خیلی خوب در کشوری مثل مالزی زندگی در این کشوررا دوست نداشته باشم.  

نوشته های مختلف در مورد بیماری هوچکین را که مطالعه میکنم همه آنها نکات مشترکی دارند. یکی از آنها در مورد علت این بیماری ست که کاملا ناشناخته است.

 یکی از احتمالات اصلی در مورد علت بیماری وارد شدن یک میکروب ناشناخته به جریان خون می باشد. همچنین کسانی که سیستم ایمنی ضعیفی دارند، و به دلیل رعایت بیش از اندازه بهداشت، بدنشان در مقابل میکروب های ناشناخته ضعیف عمل میکند بیشتر در معرض این بیماری هستند. اینها را که میخوانم به زندگی ام در مالزی فکر میکنم. به انواع و اقسام پشه ها که در مواردی نیز بدنم به گزش و سم این پشه ها حساسیت نشان میداد. حتی یک بار که یک پشه نیشم زد دستهایم چنان ورم کردند که نمیتوانستم انگشتانم را ببندم. و یا یک بار که با دوستانم بیرون رفته بودم، دور هم نشسته بودیم که احساس کردم چیزی روی کمرم و زیر بلوزم حرکت میکند با ترس بلند شدم و لباسم را تکاندم و یک هزار پا روی زمین افتاد. آن شب به قدری گریه کرده بودم که صبحش چشمهایم را به سختی باز میکردم. و همین خاطره کابوس هر شب من شده است. طوری که همیشه احساس میکنم چیزی روی دست و یا پایم حرکت میکند!

دیگر احتمال در مورد علت این بیماری استفاده زیاد از مواد و شوینده های شیمیایی است. دوباره که به عادت های زندگیم در مالزی فکر میکنم اولین چیزی که به ذهنم میرسد وایتکس است. به دلیل رطوبت زیاد، ملافه ها، روبالشی ها و حتی خود بالش ها و لباس هایی که کمتر استفاده میکردم کپک می زدند و من کارم شده بود شستن زود به زود همه ی آنها با وایتکس و شوینده های دیگر. حمام و دستشویی که دیگر ماجرای جداگانه ای بود. همین که چند روز از شستنشان میگذشت به دلیل رطوبت همه جا جرم میگرفت و من دوباره با وایتکس و تاید می افتادم به جان سرامیک ها. طوریکه یک بار که در خانه تنها بودم پس از شستن حمام چنان با بوی وایتکس مسموم شدم که خودم را به سختی به بیرون حمام کشاندم و تا چند ساعت بیحال روی تخت افتادم.

کافی بود حواست نباشد، کوچکترین چیزی که زمین میریخت در عرض کمتر از یک ساعت قطاری از مورچه ها را تشکیل میداد. و همسر با پیف پاف می افتاد به جانشان و همزمان با مورچه ها ، ما هم همه ی آن پیف پاف را تنفس میکردیم. یادم است یک روز که دانشگاه نرفته بودم تصمیم گرفتم غذایی که همسر دوست دارد را برای ناهار درست کنم. از صبح همه کارهایم را کردم. مرحله ی آخر دم کردن برنج بود. همزمان با دم کردن برنج، در قابلمه کوچک مخصوص زعفرانم، زعفران و آب جوش ریختم و گذاشتم کنار قابلمه ی برنج تا دم بکشد. و رفتم تا موهایم را سشوار کنم. کمی بعد که برگشتم قابلمه ی زعفرانی در کار نبود کاوری از مورچه بود روی قابلمه و مورچه هایی که روی زعفران شناور بودند. همیشه در آخرین لحظه چیزی بود که اعصابت را به هم بریزد. یک بار هم از صبح تا عصر هردو در دانشگاه  و مشغول کار کارگاهی بودیم. و برای شب با یکی از دوستانمان قرار بیرون داشتیم. عصر که خسته و کوفته به خانه رسیدیم با قطاری از مورچه ها مواجه شدیم ردشان را که گرفتیم به موکت رسیدیم. بلندش که کردیم ...! دیدیم چه خبر است زیرش لانه کرده اند. با تمام خستگی مجبور شدیم کل وسایل سالن پنیرایی را جمع کنیم. موکت را بیرون بیاندازیم همه جا را جارو کرده طی بکشیم و سپس سمپاشی کنیم و دوباره وسایل را تمیز کرده سر جایش بچینیم. مارمولک ها را هم که نگویم بهتر است. یک روز که کابینت را باز میکنی تا مثلا یک بشقاب برداری میبینی یک مارمولک پرید بیرون و در رفت. همین کافیست تا مجبور شوی تمام ظرف های کابینت را دوباره آب بکشی. تمام این مسایل چنان روی ذهنم تاثیر گذاشته که منزل پدرم فکر میکنم هر سایه روی دیوار مارکولک است.

 

روزهای آخر که درد قفسه سینه شدیدی داشتم به دکتر دانشگاه مراجعه کردم. گوگل را باز کرد و چند عکس نشانم داد و گفت ضربه خورده ای. سپس دستش را مشت کرد، نشانم داد و با خنده گفت احتمالا با همسرت دعوا کرده ای و بهت مشت زده است!!! از مطب دکتر که اومدم بیرون از عصبانیت در حال انفجار بودم (ایمپلود).

 

* چیزهایی که گفتم شاید هیچ کدام دلیل اصلی بیماری من نباشند ولی مطمعنا عامل تشدید کننده بیماری هستند.


* آدم خیلی تمیز و یا وسواسی نیستم. بلکه تمام کارهایی که میکردم به خاطر شرایط محیطی بود که زندگی میکردم. تمام اینها را گفتم تا اگر یک روز به خانه ام آمدید و هیچ اثری از تمیزی ندیدید، بدانید دلیلش چیست ;)

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۳ ، ۱۸:۴۸
nilaii

*  ذهنم پر از حرفه... ولی شاید جسارت حرف زدن و یا نوشتن در مورد چیزایی که فکر میکنم رو ندارم...


*  نه روز از تموم شدن رادیو تراپی ام می گذره ... و من حتی یک قاشق آب هم نمیتونم بخورم. کافیه یک قطره آب یا غذا بذارم دهنم و یک ربع از درد به خودم بپیچم. زنگ میزنم به دکترم و میگم آقای دکتر چه کنم به دادم برس. میگه مری ت سوخته چاره ای نداری باید تحمل کنی تا خوب شه.


*  این روزها استرس و ترس عجیبی دارم. تحمل شنیدن کوچک ترین خبر بد (نه فقط در مورد خودم که بیشتر در مورد اطرافیانم) رو ندارم. به چیزهایی که نباید، فکر میکنم.


*  هشت ماه گذشت. و روزهای سخت تمام شد. سی سالگی عجیبی بود. یکی دو هفته ی دیگه هم بگذره و کمی حالم خوب شه برمیگردم تهران تا زندگی جدیدم رو شروع کنم.


*  یک و نیم ماه دیگه پت اسکن دارم. و نتایج تمام این هشت ماه مشخص خواهد شد. برام دعا کنید.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آبان ۹۳ ، ۱۰:۱۷
nilaii

 و...

تمام شد....

:)

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۹۳ ، ۲۱:۵۵
nilaii

زندگی این روزهای من به صورت کاملی از این قانون اول نیوتون تبعیت میکند. حال و حوصله ی انجام هیچ کار مفیدی را ندارم. البته توی ذهنم خیلی کارها قراره انجام بدم ولی تنها نتیجه ای که از همه ی آن کارهای توی ذهنم گرفته م اینه که هشت کیلو چاقتر بشم. 

هر روز قراره شروع کنم به نوشتن تزم ولی ...


یکی منو هل بده جلو :(

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مهر ۹۳ ، ۰۹:۳۱
nilaii
* نه جلسه گذشت.

* حالم خوبه فقط یه حس بدی تو قفسه سینه م دارم. یه حسی شبیه درد. که نمیزاره غذا و آب رو راحت قورت بدم. ولی از اون جایی که نمیتونم این حس بد را به راحتی توصیف کنم پس قسمت حس بد را فراموش میکنم و به قسمت خوب که "حالم خیلی خوبه" بسنده میکنم. :)

* کل رادیوتراپی 5 دقیقه هم طول نمیکشه . که از این 5 دقیقه شاید 2 تا 3 دقیقه ش مربوط باشه به آماده شدن. یعنی میمونه 2 دقیقه. و تو اون 2 دقیقه باید در وضعیتی که میگن کاملا بیحرکت بمونم و آروم نفس بکشم. حالا تو اون 2 دقیقه انگار یک روزه حرکت نکردم و هی میخوام پامو تکون بدم. شاید اگه بهم نمیگفتن بیحرکت باش این احساسو نداشتم. امروز فکر میکردم اگه نفس عمیق نکشم خفه میشم :D

* از رادیوترپی اومدم بیرون به همسر جان میگم دکتر گفته بعد رادیوتراپی بستنی بخوری خوبه برات. میگه احیانا نگفت از چه نوعش؟ میگم چرا گفت یا آیس پک بخور یا مگنوم. میگه حقه باز. چه کنم خوب من دلم بستنی میخواد ........... دارم مگنوم میخورم :D  ;)

* گوش کنید. قشنگه

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۳ ، ۱۹:۲۶
nilaii

"سورپرایز شونده" عزیز یک فیلم معرفی کرده بود به اسم “The Fault in Our Stars”. فیلم ارتباط کاملا مستقیمی با بیماری سرطان دارد. ماجراهای چند نوجوان را نشان می دهد که هر کدام به نوعی درگیر این بیماری هستند. فیلم زیبایی بود با دیالوگ های فوق العاده زیبا. چند وب سایت را که باز میکنی بهترین دیالوگ ها مربوط میشود به ارتباط Hazel  و Augustus . اما از نظر من بهترین دیالوگ این فیلم جایی ست که Hazel  وقتی از مادرش خداحافظی میکند با خودش زمزمه میکند:

Hazel Grace Lancaster: The only thing worse than biting it from cancer is having a kid that bites it from cancer.

 

بعد از دیدن فیلم پیش پدرم می نشینم و دیالوگ را برایش تعریف میکنم. از کلمه ی سرطان استفاده نمی کنم و میگویم:

بابا یه فیلم دیدم خیلی قشنگ بود. یه دختره بود مریض بود. وقتی نگرانی پدر مادرشو میبینه میگه: فقط یه چیزی بدتر از این که یه بیماری سخت داشته باشی وجود داره. اونم اینه که فرزندی داشته باشی که بیماری سخت داشته باشه. یعنی یه جورایی پدر مادر درد بیماری خودشو راحت تر تحمل میکنه تا فرزندشو.

پدرم صورتش سمت دیگری ست نگاهم نمیکند انگار که حرفهایم را نمی شنود. صدایش میکنم "بابا با شمام. حواستون به من نیست؟ نظرتون چیه" برمیگردد. چشمهایش قرمز است. میگوید: شنیدم. میپرسم خوب نظرتون؟ جواب می دهد: نمیدونم. و بلند میشود میرود تا چایی دم کند. هیچ موقع این ساعت از روز چایی نمی خورد. چای را بهانه کرده است.

 

وارد مرکز رادیوترپی می شویم روزهای شنبه و سه شنبه فوق العاده شلوغ است و حدود دو ساعت طول می کشد تا نوبتم شود. مردی تقریبا همسن پدرم کنار پدر می نشیند. از داخل اتاق شتابدهنده اسمی را صدا می زنند. مردی که کنار پدرم نشسته آرام خم میشود و طوری که مرد ردیف جلو صدایش را نشنود به پدرم میگوید: " این آقا رو میبینی جلو نشسته، پدر همونیه که اسمش رو صدا زدن، پسرشو میاره واسه رادیو تراپی. بیچاره خیلی اذیت میشه. باز خوبه ما (اشاره به خودش و پدرم) واسه خودمون میایم نه واسه بچه هامون" و پدرم فقط با سرش تاییدش میکند. با خودم فکر میکنم شاید قیافه ام را که میبیند یک درصد هم احتمال نمی دهد که مریض من هستم نه پدرم. شاید فکر میکند زیادی جوانم! نفر بعدی خود او را صدا می زنند. رادیوتراپی اش را که انجام میدهد خداحافظی می کند و میرود. 


 


 THE WORLD IS NOT A WISH-GRANTING FACTORY

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۳ ، ۱۰:۴۴
nilaii
خوب من برگشتم.
از پریروز رادیو تراپی مو شروع کردم. 15 جلسه برام نوشتن. که 2 جلسه ش گذشت. خیلی سخت نیست. فقط خیلی ضعف و خستگی میاره. سرماخوردگیم هم باعث شده خستگیم تشدید شده. در نتیجه شب تا صبح و صبح تا شب میخوابم. انگار دست و پاهام مال خودم نیست و کشون کشون پشت سر خودم میبرمشون :D دقیقا این شکلیم:




۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۳ ، ۱۳:۰۲
nilaii

من آمده ام وای وای، من آمده ام
عشق فریاد کند
من آمده ام که ناز بنیاد کند
من آمده ام


+مگــــــــــــه چــــــــــــــیــــــــــــــه؟ خــــــــــــــوب مـــــــــن آمده ام.

- گیگیلی یه دیقه ساکت باش بزار حرفمو بزنم


- خوب. و اما پریروز صبح سی تی اسکنم رو انجام دادم. چند تا علامت میتی کامُن گذاشتن رو بدنم ،اسمم رو هم به چه گندگی با ماژیک نوشتن رو بدنم که یه وقت گم نشم :D. خواستم بگم خوب شماره همسر جان رو هم پایینش بنویسید که یه موقع اگه گم شدم بهش زنگ بزنن. دنیارو چه دیدی...یکی دیگه از خدا خواسته صاحاب در میاد میگه این گمشده منه! (یه مثل ترکی هست میگه "سنی ایتیرن تاپاننان خوشبخت دی" یعنی " کسی که تو رو گم کنه از اونی که پیدات کنه خوشبخت تره"). !


تا یک ساعت دیگه میرم که اولین رادیوتراپی رو داشته باشم. هیچ ذهنیتی هم ندارم. میام مینویسم.


شما رو با گیگیلی تنها میزارم تا برگردم.


فعلا

و این داستان ادامه دارد.(اینجا میتونید آهنگ پایانیه یکی از سریال ها و یا کارتون های مورد علاقه تون رو تو ذهنتون مجسم کنید)

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۳ ، ۱۴:۴۵
nilaii