باهار کدوم وره؟

که خدا هست، خدا هست هنوز

باهار کدوم وره؟

که خدا هست، خدا هست هنوز

دیبرستان که بودم یک آزمایش شیمی داشتیم به اسم کوه آتشفشان. آمونیوم دی کرومات را که حرارت میدادیم، درست مثل یک کوه آتشفشان شعله ور می شد.

دقیقا چنین احساسی دارم. انگار کاسه ی سرم را برداشته اند، مقدار خیلی زیادی آمونیوم دی کرومات ریخته اند و سپس شعله ور کرده اند.

 

روز شنبه:  متوجه می شوم  که یکی دیگر از غدد لنفاوی ام متورم شده است. استرس عجیبی گرفته ام. از زمین و زمان دلگیرم. تنها چیزی که دلگرمم میکند این است که روز سه شنبه پت اسکن دارم و با خودم میگویم هر چه باشد در نتایج پت اسکن مشخص خواهد شد.

روز دوشنبه: صبح زود از تبریز به سمت تهران حرکت میکنیم. تمام مسیر فکرم فقط مشغول غده لنفاوی متورم شده است. به قزوین که می رسیم تلفن بابا زنگ می خورد. از بیمارستان شریعتی است. " داروی پت اسکنتان هنوز آماده نیست. ما سفارشش را داده ایم اما انرژی اتمی هنوز دارو را نفرستاده. احتمال دارد برای دو هفته دیگر آماده نباشد". تمام برنامه هایمان به هم میریزد.تهران که میرسیم یک راست میرویم بیمارستان شریعتی. " دارو آماده نیست، ما هم کاری از دستمان بر نمی آید"  بابا میگوید زنگ بزنیم مطب دکتر و به منشی جریان را بگوییم تا از دکتر بپرسد که چکار کنیم. من که هنوز فکرم پیش آن لعنتی ست ناخواسته عصبانی میشوم " دوست ندارم منشی سوال کند، میخواهم خودم بروم مطب و دکتر را ببینم" بابا از عصبانی شدن من شوکه میشود و میگوید باشد میرویم، ولی چرا ناراحتی؟!! و من ناگهان تمام بعض های آن دو روزم را خالی میکنم. مستقیم میرویم مطب دکتر. سه ساعتی طول میکشد تا نوبتم شود. دکتر میگوید دو هفته دیگر خیلی دیر است. نمیتوانم اجازه دهم. پت را کنسل کن و فردا برو رادیو تراپی. معاینه ام که میکند. ابتدا کمی شک دارد، ولی بعدا میگوید، تب داری و بدنت عفونت دارد. آن لعنتی متورم شده هم به خاطر عفونت بدنت هست نه بیماری ات. دوباره تکرار میکنم: آقای دکتر یعنی مطمئن هستید؟ میگوید بله مطمئنم. برایت دارو مینویسم عفونت بدنت که از بین برود آن هم از بین میرود. بقیه حرف های دکتر را دیگر نمیشنوم. از خوشحالی در عالم دیگری هستم.

روز سه شنبه: دکتر رادیوتراپ را در بیمارستان پیامبران میبینم. برایم سی تی اسکن مینویسد و میگوید منشی راهنماییت میکند. منشی ابتدا تمام مدارک پزشکی ام و دومیلیون پول علی الحساب از من میگیرد سپس میگوید دستگاه سی تی اسکن خراب است. هفته دیگر باهاتون تماس میگیریم و اطلاع میدهیم. دوباره استرس تمام وجودم را میگیرد ولی چاره ای ندارم.

روز چهارشنبه: صبح از بیمارستان شریعتی تماس میگیرند و میگویند دارویت رسیده است. فردا ساعت یازده برای پت اسکن اینجا باش، تمام مدارک پزشکی ات را هم بیاور! تلفن را که قطع میکنم نمیدانم سرم را به کدام دیوار بکوبم. با عجله میروم بیمارستان پیامبران تا مدارکم را پس بگیرم. منشی آنجا فکر می کند مدارکم را میگیرم تا به مرکز دیگری بروم. با اکراه مدارکم را پس میدهد. می آیم خانه. نرسیده تلفنم زنگ میخورد" از بیمارستان پیامبران تماس میگیرم. فردا ساعت 10 برای سی تی اسکن اینجا باش" میگویم 11 از بیمارستان شریعتی وقت پت دارم. لطفا وقتش را عوض کنید. میگوید امکان ندارد.

دوباره لباس میپوشم و با عجله میروم بیمارستان تهران کلینیک که وقتی دکترم ساعت 12 برای ویزیت بیمارانش به بیمارستان می آید بتوانم ببینمش. یک ساعتی در قسمت اورژانس منتظر میمانم تا ببینمش. شرایط پیش آمده را میگویم. ابتدا میگوید اول برو پت اسکن. بعد میگوید نه اول برو سی تی اسکن و رادیو تراپی و آن یکی را کنسل کن.زنگ میزنم بیمارستان شریعتی و پت را کنسل میکنم.

ولی هنوز ذهنم درگیر این هست که اگر میتوانستم پت اسکن را انجام دهم، امکان این بود که نتیجه دهد نیازی به رادیو تراپی نداری؟

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۳ ، ۲۲:۴۱
nilaii

خوب نیستم.

نه حال و حوصله نوشتن دارم و نه حال و حوصله ی هیچ کار دیگری!

مدتی نیستم.

شاید دو روز شاید یک هفته شاید یک ماه. نمیدانم.


نگرانم نباشید.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۳ ، ۱۷:۱۹
nilaii

شاید اگر دائم بودی کنارم

یه روز میدیدم که دوست ندارم

می خوام برم که تا ابد بمونم

سخته برای هر دومون میدونم

شاید اگر دائم بودی کنارم

یه روز میدیدم که دوست ندارم

می خوام برم که تا ابد بمونم

سخته برای هر دومون میدونم

فکر نکنی دوری و اینجا نیستی

قلب من اونجاست تو تنها نیستی

خودم میرم عکسام ولی تو قابه

میشنوه حرفو ولی بی جوابه

رفتنه من شاید یه امتحانه

واسه شناخت تو تو این زمونه

غصه نخور زندگی رنگارنگه

یه وقتایی دور شدنم قشنگه

مراقبه گلدونه اطلسی باش

یه وقتایی منتظره کسی باش

کسی که چشماش یه کمی روشنه

شاید یه قدری هم شبیهه منه

کسی که چشماش یه کمی روشنه

شاید یه قدری هم شبیهه منه


آهنگ شاید با صدای مهستی (کلیک کنید)


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۷:۴۷
nilaii

چند روزی ست شدیدا سرما خورده ام . تب خال زده ام و تمام استخوان های بدنم مثل کسی که دندان درد دارد، درد میکند. سرفه هم دیوانه ام کرده.

 

مدتی پیش نوشته های یکی از دوستان رو مطالعه میکردم. کار جالبی کرده بود. به جای چالش آب یخ، چالش ترس انجام داده بود. به فکرش هستم. کمی که حالم خوب شد شاید من هم ادامه اش دادم.

 

و اما:

کارم شده گوش کردن به یک آهنگ جدید و فوق العاده از همایون شجریان ، که قبلا شهرام ناظری نیز همان آهنگ رو به زیبایی خونده بود.


چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون

دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون

چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید

چو کشتی ام دراندازد میان قلزم پرخون

زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد

که هر تخته فروریزد ز گردش‌های گوناگون

نهنگی هم برآرد سر خورد آن آب دریا را

چنان دریای بی‌پایان شود بی‌آب چون هامون

شکافد نیز آن هامون نهنگ بحرفرسا را

کشد در قعر ناگاهان به دست قهر چون قارون

چو این تبدیل‌ها آمد نه هامون ماند و نه دریا

چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بی‌چون

چه دانم‌های بسیار است لیکن من نمی‌دانم

که خوردم از دهان بندی در آن دریا کفی افیون


"مولانا"

 

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۳ ، ۲۰:۳۴
nilaii

دیروز و امروز حالم زیاد خوب نبود انگار که تمام غصه های عالم مال من باشد. تمام مدت یک جا نشسته بودم و فقط فکر می کردم. به چه چیزی؟ نمیدانم.

و بعد از این همه فکر کردن معده درد شدیدی گرفته ام.

شش ماه با تمام سختی هایش تمام شد. انگار که همین دیروز باشد. و اما تنها چیزی که در طول این مدت آزارم میداد رفتار بعضی انسان ها بود. هرچند که مطمعنم تمام آن رفتارها نه به خاطر آزار دادن من ، که از سر نا آگاهی بود.

از روزی که متوجه بیماری ام شدم تا این لحظه حتی یک بار هم  ناله و زاری نکردم (به جز مواردی که در وبلاگم نوشته ام) . حتی به جرات میتوانم بگویم کسی که سرما خورده باشد بیشتر از من ناله میکند. ولی گاهی عکس العمل هایی که میگرفتم آزارم میداد و مرا بیشتر مجبور به سکوت میکرد.

روزهایی بود که وقتی از شیمی درمانی بر میگشتم در حالی که اصلا حالم خوب نبود و از درد حتی دوست نداشتم کسی نوک انگشتانم را لمس کند، وقتی کسی به عیادتم می آمد و دستم را محکم میکرفت توی دستانش به هوای اینکه به من انرژی مثبت میدهد، زل میزدم توی چشمهای مادرم چون تنها کسی بود که احساس واقعی من را در آن لحظه بدون حرف زدن می فهمید. درست مثل بعد از عمل زمانیکه به هوش می آمدم، زار میزدم که دستان مرا چرا به تخت بسته اید بازش کنید. بعد از باز کردن دستانم هر کسی که دستم را میگرفت در عالم بیهوشی دستم را میکشیدم و خوب به یاد دارم صدای مادرم را که از همه خواهش میکرد، دستش را نگیرید.

روزهایی بود که وقتی کسی بعد از شیمی درمانی حالم را می پرسید، می گفتم "خوبم" در حالی که اصلا خوب نبودم و جوابی که می شنیدم این بود" باید هم خوب باشی" و شروع می کردند به تکرار جملات مثبت تکراری که حالم از شنیدنشان به هم می خورد. انگار که قبل از آمدن یک کتاب جیبی جملات مثبت را باز کرده باشند، چند جمله ای حفظ کرده باشند و بعد به سراغ من آمده باشند.

زمان هایی بود که دیدن من آن ها را فقط به یاد بیماری می انداخت، و شروع می کردند به شمردن تمام انسان های بیماری که یا خودشان می شناسند و یا از دیگران شنیده اند و اکنون خوب شده اند. و من همین حالا میتوانم لیست تمامی آن ها را که بیماری مشابه یا غیر مشابه داشته اند بشمرم.

 

همین طور زمان هایی که ناله و زاری نکردن من باعث میشد فراموش کنند که بیمارم. درست است که تحمل ترحم و دلسوزی را نداشتم ولی در کنارش در شرایطی نبودم که حوصله ناله کردن دیگران از مشکلات و سختی های زندگی شان را داشته باشم.

 

بعضی وقت ها دلم میخواست به آن بعضی ها بگویم" می شود درکم نکنید؟"

 

ولی ناشکری نمی کنم. با همه ی اینها افراد زیادی در کنارم داشتم که واقعا درکم میکردند. و خوب میدانستند در طول این روزها چگونه همراهم باشنم.

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۳۳
nilaii

با مادرم و خواهرم وارد یک فروشگاه مانتو فروشی می شویم.. یکی از خانوم هایی که تو فروشگاه کار میکنه، دختری ست خوشگل تقریبا همسن و سال خودم. خواهرم یکی از مانتوها رو پسند میکنه و خانومه میره تا سایز مناسب رو براش بیاره. خواهرم مشغول پرو مانتوست. مادرم در حالی که پشت در اتاق پرو منتظر خواهرمه،  یک خاطره خیلی خنده دار برا من تعریف میکنه. و من از خنده غش میکنم. یک لحظه که برمیگردم میبینم دختره زل زده به من و گیره ی مانتو رو محکم تو دستش فشار میده. نگاهشو میچرخونه سمت مادرم و میپرسه خواهرتونه؟ مادرم که از چهره ش معلومه حسابی از این حرف خوشحال شده میگه، نه دخترمه. هر دو تاش دخترام هستن. یه لبخند میزنه و ادامه ی خاطرشو تعریف می کنه و من همچنان می خندم. حرفامون که تموم میشه ، دختره که اشک تو چشاش حلقه زده میگه : خدا برا هم دیگه نگهتون داره. و هیچوقت شادی تونو ازتون نگیره. خنده رو لب هر دومون خشک میشه. خواهرم از اتاق پرو میاد بیرون. مانتو رو میخریم و راهی خونه میشیم. از در مانتو فروشی تا خونه تو سکوت کامل میگذره. تمام راه هر دومون به یه چیز فکر میکنیم ولی هیچ کدوممون قدرت بیانشو نداریم. وقتی میرسیم خونه میگم: چقدر بده که انقدر درگیر روزمرگی هامون میشیم که هیچ وقت قدر چیزایی که داریم رو نمیدونیم و مادرم که انگار منتظر یک جرقه باشه اشک هاش سرازیر میشه.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۹۳ ، ۰۷:۴۲
nilaii

این مدت که به خاطر شرایطم اکثرا خونه بودم احساس میکنم کلی عوض شدم. تنهایی و خونه موندن باعث شده یکم دچار وسواس فکری بشم و به چیزایی که لزومی نداره خیلی فکر کنم. از طرفی چون حوصله م سر میره خیلی زیاد پای نت هستم. خوندن مطالب مختلف تو نت باعث شد این تصمیم رو بگیرم.

راستش وقتی مطلب ها و خاطرات مختلف رو میخونم میبینم خیلی کم هستند کسایی که علاقه داشته باشند خاطرات خوب رو ثبت کنند و بیشتر تمایل دارن به ثبت خاطرات بد و آزار دهنده.

حالا من تصمیم گرفتم یه کاری بکنم. یه دفتر بر میدارم و تمام کارهایی خوبی که خودم انجام میدم و یا کسی برای من انجام میده رو مینویسم. و احساسات خوبی که از انجام اون کار دارمو یادداشت میکنم. اینجوری دو ویژگی خوب داره.

1- کم کم یاد میگیرم همه چی رو مثبت ببینم، مثبت فکر کنم و از کنار کارهای بد و اذیت کننده چشامو ببندم و آروم رد شم.

2- هر وقت خواستم خاطراتمو مرور کنم فقط خاطرات خوب رو مرور میکنم. تا حالا دقت کردین وقتی از دست یکی ناراحتیم، بعدا که هی تو ذهنمون مرور میکنیم چقدر ناراحتی اون رفتار برامون بزرگ تر میشه و تو دلمون نسبت بهش یه حس بد پیدا میکنیم؟ حالا اگه به جاش خاطرات خوب رو مرور کنیم احساسات خوب نسبت به خودمون و یا کسایی که بهمون خوبی کردن پیدا میکنیم.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۹۳ ، ۱۳:۲۸
nilaii

خوب یاد گرفته ایم ورانداز کردن همدیگر را
یک خط کش این دستمان
و یک ترازو آن دستمان
اندازه می گیریم و وزن می کنیم ؛
آدم ها را
رفتارشان را
انتخاب هایشان را
تصمیم هایشان را
حتی قضا و قدرشان را !!
به رفیقمان یک تکه سنگینی می اندازیم
بعد می گوییم
خیر و صلاحت را می خواهم !
غافل از اینکه چه برسر او می آوریم !
در جمع ، هرکس را یک جور مورد بررسی قرار می دهیم
آن یکی را به ازدواج نکرده اش
این یکی را به نوع رابطه اش
آن دیگری را...
میرویم توی صفحه ی یکی
و نوشته اش را میخوانیم می نشینیم و قضاوت می کنیم
یکی هم نیست گوشمان را بگیردکه :
های ! چندبار توی آن موقعیت بوده ای
که حالا اینطور راحت نظر می دهی
حواسمان نیست که چه راحت
با حرفی که در هوا رها میکنیم
چگونه یک نفر را به هم میریزیم
چندنفر را به جان هم می اندازیم
چه سرخوردگی یا دلخوری بجای میگذاریم
چقدر زخم میزنیم...
حواسمان نیست که ما میگوییم و رها میکنیم و رد میشویم
اما یکی ممکن است گیر کند
بین کلمه های ما
بین قضاوت ما
بین برداشت ما
دلی که می شکنیم ارزان نیست.........

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۹۳ ، ۱۷:۱۴
nilaii

یه مطلبی رو میخواستم اینجا بزارم. از اونجایی که آدرس این وبلاگ رو فقط تعداد خیلی کمی از دوستام دارن واسه همین بازدید زیادی از وبلاگم نمیشه. ولی بازم امیدوارم بلکه یک دوست مجازی گذرش به این وبلاگ بخوره و این پست رو بخونه.

 

دو تا خانواده جدیدا به موسسه خیریه دستهای مهربان معرفی شدن.

مورد اول یک پسر بچه 6 ساله س توی کرج که پدر و مادرش معلول هستند.

مورد دوم یک خواهر و برادر خردسال هستند توی تهران. که پدرشون 85 درصد پوکی استخوان داره و نمیتونه کار کنه و مادرشون همیشه مجبوره ازش پرستاری کنه .

این کودکان نیاز شدید به حمایت حامی دارند. هر کسی که میتونه از یکی از این بچه ها حمایت کنه لطفا بگه.(با حداقل 10 هزار تومان در ماه میتونید حمایت کنید)

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۳ ، ۱۷:۱۲
nilaii

4 ساعت دیگه آخرین جلسه شیمی درمانیم شروع میشه. خیلی استرس دارم. دلم میخواد از الان شروع کنم به نوشتن تا 7 ساعت دیگه. یا چشامو ببندم و 7 ساعت دیگه باز کنم. میخوام جمشید دلبر گوش کنم. 

یکی از قشنگ ترین کارهای دنیا اینه که بشینی هی اسم همسرتو با انواع لهجه ها و صداهای زیر و بم صدا کنی. آی حال میده. مخصوصا آخرش وقتی شاکی میشه میگه مگه من بازیچه ی توام؟ :)) حالا که نیستش هی تو دلم صداش میزنم !

 

* بعدا نوشت 1:  و تمام شد

* بعدا نوشت 2: ساعت 12 بود. چشامو بستم. حدود ساعت 2:30 دیدم یکی داد میزنه : بیدار شو بیدار شو خواب بودی اسممونو صدا زدن داریم میریم اسم تو رو هم خوندن ولی خواب بودی. چشامو باز کردم دوماد مو فرفری بود. دستشو باز کرد تو دستش گوشواره بود. به رنگ لاجورد بود. برق میزد.

 

بعدا نوشت 3 (چهارشنبه 5 شهریور) : همیشه فکر میکردم جلسه آخر زودتر خوب خواهم شد ولی اینبار خیلی بیشتر از دفعات قبل حالم بده.

 

بعدا نوشت 4: جلسات اول که دوستم نگار اومده بود پیشم یه دفتر برام آورده بود و صفحه ی اولش برام یه متن نوشته بود.نگه داشته بودم جلسه آخر بزارمش اینجا. کلا وقتی کسی برام کاری انجام میده که برای اون کار از فکر و یا اراده خودش چیزی برام ساخته، برا همیشه تو ذهنم حک میشه. تک تک کلمات این متن رو هم واسه همین دوست دارم. چون برای من، شرایط من و احساسات من نوشته شده. ممنونم نگار عزیزم.

جلسه آخر:

هر آخری، شروع یک آغاز است.

نقطه را که می گذارم، صدای معلم اول ابتدایی ام در گوشم می پیچد: سر خط ...

من سر خط را خیلی دوست دارم. تمیز است و من خوش ترین کلماتم را سرخط می نویسم.

رویای عزیزم... سلامت و سربلند باش

 


بعدا نوشت 5: اینم یه گلدون کاکتوس طبیعی خوشگل (که هنوز چسباشو نکندم) از طرف همسری واسه تموم شدن شیمی درمانی

بعدا نوشت 6: سه روز بعد جلسه آخر رفتم پیش دکتر. برا اول مهر ماه برام پت اسکن نوشته تا هم تاثیر داروها مشخص شه و هم واسه رادیو تراپیم تصمیم گرفته بشه.

 

* از بو و اسم تقریبا 80 تا 90 درصد خوردنی ها و غذاها بدم میاد.

 

خدا جونم شکرت. هزارن هزار بار شکرت. میدونی واسه چی؟ واسه این که فکر کنم موقع آفریدن بنده هات، واسه پدر من کلا وقت اختصاصی قرار دادی و تمام و کمال آفریدیش. خدا جون دستت درد نکنه. خیلی دوست دارم.


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۳ ، ۰۳:۴۶
nilaii