* یادمه اون اول ها توی یکی از پست هام گفته بودم جون سخت شدم. و به یکی که از اسکن اسپیرال ترسیده بود خندیده بودم. دیروز رفتم سی تی اسکن اسپیرال از توراکس، گردن، شکم و لگن. و اعتراف میکنم خیلی روز بدی بود. دفعه قبل انقدر اذیت نشده بودم. شاید بدنم خیلی ضعیف شده و واسه همین خیلی اذیت شدم. بعد اسکن هم که باز خراب کاری کردم
. و هنوز هم خوب نشدم. جوابش روز یک شنبه آماده میشه. آدم وقتی سالمه قدر خیلی چیزاها رو نمیدونه. این روزها از خدا یک خواسته دارم. اونهم آرزوی یک روز بدون احساس تهوع.
* دختر خالم تعریف میکرد:
یه دوست داشته واسه خودش خیلی بیخیال و خوشحال بوده. میگفت اگرکسی چیزی بهش میگفت و ناراحتش میکرد همونجا حالا یا جوابشو میداد یا نمیداد ولی یک دقیقه بعد همون آدم شاد و بیخیال بود. دیگه اصلا بهش فکر نمیکرد. دختر خاله من هم حساس بوده و وقتی از چیزی ناراحت میشده زیاد بهش فکر میکرده و خودش رو ناراحت میکرده. خلاصه یک روز ازش میپرسه تو چجوری انقدر به چیزهایی که ناراحتت میکنه بی تفواتی. جواب میده: تو دلم بهش میگم "دانگلیماجان" و بعدش میخندم. میگه اینو گفت و آهنگشو گذاشت و شروع کرد به رقصیدن.
من هم از همین تریبون استفاده میکنم و به بعضی ها (هرچند اینجا رو نمیخونن!!!) که حتی در این شرایط با حرف هاشون(یا شاید کنایه هاشون) ناراحتم میکنن میگم "دانگلیماجان"
................................................................
وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید
وقتی ابد چشم تو را پیش از ازل می آفرید
وقتی زمین ناز تو را در آسمانها می کشید
وقتی عطش طعم تو را با اشکهایم می چشید
من عاشق چشمت شدم نه عقل بود و نه دلی
چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی
یک آن شد این عاشق شدن دنیا همان یک لحظه بود
آن دم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود
وقتی که من عاشق شدم شیطان به نامم سجده کرد
آدم زمینی تر شدوعالم به آدم سجده کرد
من بودم و چشمان تو نه عاشقی و نه دلی
چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی


(آخه همیشه آخرش این اتفاق میافتاد). میگه جلو شوهرت آبرومونو بردی. این دفعه اصلا خوب نبودم همش حالم بد میشد. فکر میکنم دیگه بدنم قبول نمیکنه این همه دارو رو. کفش هم نداشتم بپوشم از مطب برم بیمارستان دکتر رو ببینم
. انقدر نگران شدم که گفتم بابا نمیخواد با این هواپیما بیای، برو با همون اتوبوس بیا (خیلی میترسیدم اتفاقی بیافته و من نتونم خودمو ببخشم) . خلاصه هواپیما ساعت 20:30 پرواز کرد و 21:30 رسید تهران. وقتی رفته بودیم دنبال بابا، تابلوی پروازهای ورودی رو که نگاه میکردم اینجوری بود. (تبریز:تاخیر، ارومیه:تاخیر، اصفهان: تاخیر، مشهد:کنسل شد... همش هم تاخیرهای چند ساعته)- بابا تعریف میکرد که همه شاکی بودند از این وضع. این وسط ظاهرا چند تا خانم بودن که داشتن میومدن تهران عروسی و با این اوضاع عروسی رو از دست داده بودن و حسابی شاکی بودند.






