باهار کدوم وره؟

که خدا هست، خدا هست هنوز

باهار کدوم وره؟

که خدا هست، خدا هست هنوز

* یادمه اون اول ها توی یکی از پست هام گفته بودم جون سخت شدم. و به یکی که از اسکن اسپیرال ترسیده بود خندیده بودم. دیروز رفتم سی تی اسکن اسپیرال از توراکس، گردن، شکم و لگن. و اعتراف میکنم خیلی روز بدی بود. دفعه قبل انقدر اذیت نشده بودم. شاید بدنم خیلی ضعیف شده و واسه همین خیلی اذیت شدم. بعد اسکن هم که باز خراب کاری کردمسبز. و هنوز هم خوب نشدم. جوابش روز یک شنبه آماده میشه. آدم وقتی سالمه قدر خیلی چیزاها رو نمیدونه. این روزها از خدا یک خواسته دارم. اونهم آرزوی یک روز بدون احساس تهوع.

 

* دختر خالم تعریف میکرد:

 یه دوست داشته واسه خودش خیلی بیخیال و خوشحال بوده. میگفت اگرکسی چیزی بهش میگفت و ناراحتش میکرد همونجا حالا یا جوابشو میداد یا نمیداد ولی یک دقیقه بعد همون آدم شاد و بیخیال بود. دیگه اصلا بهش فکر نمیکرد. دختر خاله من هم حساس بوده و وقتی از چیزی ناراحت میشده زیاد بهش فکر میکرده و خودش رو ناراحت میکرده. خلاصه یک روز ازش میپرسه تو چجوری انقدر به چیزهایی که ناراحتت میکنه بی تفواتی. جواب میده: تو دلم بهش میگم "دانگلیماجان" و بعدش میخندم. میگه اینو گفت و آهنگشو گذاشت و شروع کرد به رقصیدن.

من هم از همین تریبون استفاده میکنم و به بعضی ها (هرچند اینجا رو نمیخونن!!!) که حتی در این شرایط با حرف هاشون(یا شاید کنایه هاشون) ناراحتم میکنن میگم "دانگلیماجان"


................................................................


وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید
وقتی ابد چشم تو را پیش از ازل می آفرید

وقتی زمین ناز تو را در آسمانها می کشید
وقتی عطش طعم تو را با اشکهایم می چشید

من عاشق چشمت شدم نه عقل بود و نه دلی
چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی


یک آن شد این عاشق شدن دنیا همان یک لحظه بود
آن دم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود


وقتی که من عاشق شدم شیطان به نامم سجده کرد
آدم زمینی تر شدوعالم به آدم سجده کرد

من بودم و چشمان تو نه عاشقی و نه دلی
چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۳ ، ۱۴:۲۵
nilaii

مشقاسم را دنبال شیر علی فرستادند.

در مدتی که حاظران انتظار آمدن مرد قصاب را میکشیدند، باران ناسزا و ملامت مردها و اعتراض زن ها نسبت به اخلاق ناپسند اسداله میرزا میبارید.

عاقبت در باز شد و مشقاسم تنها وارد شد:

- قربون مشیت الهی برم... هیچ کاری تو این دنیا بی عقوبت نمیمونه.

- چی شده مشقاسم؟ شیرعلی کو؟

- والله دروغ چرا؟ دکانش بسته بود. دعوا کرده بود، بردندش کمیسری... یعنی شاگرد نانوا به خمیر گیر نانوایی گفته که آقای اسداله میرزا توی خانه شیر علی ست... خمیرگیر هم یک متلکی بار شیرعلی کرده . آنوقت شیرعلی هم با ران گوسفند زده پس کله خمیرگیر... خمیرگیر غش کرده بردندش مریضخانه. آجانها هم شیر علی را بردند کمیسری...

.

.

.

.

.

.

الهی نمیره این اسداله با این کاراشچشمکنیشخند

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۹۳ ، ۰۳:۲۷
nilaii

خوب بنویسم؟ ننویسم؟

این جلسه هم مثل دفعات قبل ساعت یک روز پنجشنبه رفتم مطب. از همون اول صبح حالم خوب نبود و احساس حالت تهوع داشتم. به محض اینکه تزریق شروع شد، حالم بهم خورد و بالا آوردمسبز (ببخشید). خانم طاهری کلی سر به سرم گذاشت که این چه کاریه اول کاری کردیخجالت (آخه همیشه آخرش این اتفاق میافتاد). میگه جلو شوهرت آبرومونو بردی. این دفعه اصلا خوب نبودم همش حالم بد میشد. فکر میکنم دیگه بدنم قبول نمیکنه این همه دارو رو. کفش هم نداشتم بپوشم از مطب برم بیمارستان دکتر رو ببینمچشمک. همسری مجبور شده بود تا کجا بره بلکه یه کفش فروشی پیدا کنه و بالاخره از کفش بلا واسم یه جفت دمپایی بخره بیاره. خلاصه رفتم بیمارستان و دکتر برا روز پنجشنبه برام سی تی اسکن نوشته. از الان غصه داروهای سی تی اسکن رو دارم که از یک روز قبلش باید شروع کنم به خوردن. آخه خیلی بد طعم و حال به هم زنن.

 امروز بعد شش روز هنوز خوب نیستم. (چقدر غر میزنم)


*هفته پیش بابا برا 2 روز رفت تبریز (کار داشت). بعد دو روز زنگ زد که برا امروز و فردا بلیت هواپیما پیدا نکردم شب با اتوبوس میام. خیلی نگران بودم. همش میترسیدم اتفاقی بیافته. زنگ زدم به یکی از آژانس ها ی هواپیمایی. گفتن بلیت نداریم. ازشون خواستم اگه مورد کنسلی داشتن بهم خبر بدن. به 2 ساعت نکشیده بود که زنگ زدن و گفتن برا فردا ساعت 14:20 یه بلیت هست. فوری خریدمش. به بابا زنگ زدم و خبر دادم. فرداش ساعت 12 یه مسیج گرفتم که پرواز 14:20 تاخیر داره و 16:30 پرواز میکنه. به بابا زنگ زدم گفت من فرودگاهم، دیگه چاره ای نیست منتظر میمونم. ساعت 16:30 دوباره زنگ زدم ببینم پرواز کردن آیا؟ که بابا گفت هواپیما توی تهران خرابه تازه قراره تعمیرش کنن، مسافرها رو از تهران بیاره تبریز ، بعد اینارو از تبریز ببره تهرانهیپنوتیزم. انقدر نگران شدم که گفتم بابا نمیخواد با این هواپیما بیای، برو با همون اتوبوس بیا (خیلی میترسیدم اتفاقی بیافته و من نتونم خودمو ببخشم) . خلاصه هواپیما ساعت 20:30 پرواز کرد و 21:30 رسید تهران. وقتی رفته بودیم دنبال بابا، تابلوی پروازهای ورودی رو که نگاه میکردم اینجوری بود. (تبریز:تاخیر، ارومیه:تاخیر، اصفهان: تاخیر، مشهد:کنسل شد... همش هم تاخیرهای چند ساعته)- بابا تعریف میکرد که همه شاکی بودند از این وضع. این وسط ظاهرا چند تا خانم بودن که داشتن میومدن تهران عروسی و با این اوضاع عروسی رو از دست داده بودن و حسابی شاکی بودند.خیال باطل

* این روزها ازم آدرس مرکز اپیلاسیون خوب رو میپرسن!چشمکنیشخندنیشخندنیشخند

* گفته بودم کلی هدیه خوشگل گرفتم. اینم عکس هاش. دست همه شون درد نکنه.

 

 

* اینم از گل خوشگلم که دوباره جون گرفته

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۳ ، ۰۸:۴۳
nilaii

- خسته م . دلم خونه مو میخوادناراحت

 

- بازم یه پنج شنبه دیگه. برام دعا کنید این جلسه، جلسه آخر باشه

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۹۳ ، ۰۳:۵۱
nilaii
  • 2 هفته پیش که از تبریز اومدم تهران گلدونم از تنهایی و بی آبی خشک شده بود. نیت کردم بهش آب میدم اگه جون گرفت یعنی خوب میشم ولی اگر جون نگرفت یعنی منم خوب نمیشمناراحت ...مامان که نیتمو نمیدونست همون روز خواست گلدون رو بندازه دور نزاشتم (ولی بهش چیزی نگفتم). و از اون روز هر روز بهش آب دادم. هیچ تغییری نکرد. دیروز مامان صدام کرد که دیگه گلت خشک خشک شده خرد میشه میریزه همه جا میندازمش دور. با ناراحتی گفتم باشه بنداز. برش داشت وقتی میخواست بزاره بغل سطل زباله متوجه یک جوانه ی خیلی کوچولو شد . گفت مثل اینکه داره جوونه میزنه. بهش گفتم چی نیت کرده بودم کلی گریه کرد. گذاشتیمش سرجاش. امروز چند تا جوونه دیگه زده. کلی خوشگل شده.

 

  • پنج شنبه رفتم نمایشگاه نقاشی بچه ها. "علیرضا" رو دیدم. خیلی بچه معصوم و نازی بود. نشسته بودن وسط نمایشگاه، نقاشی میکشیدن و بستنی میخوردن. باهاش حرف زدم. گفت خاله من انقدر درسامو خوب میخونم. تو مدرسه بهم جایزه دادن. چند تا نقاشی خوشگل کشیده بود. یکی از نقاشی هاشو قرار شد برام بفرستن ولی هنوز به دستم نرسیده. بهش گفتم خاله یکی از آرزو هاتو بهم میگی؟ یکم که فکر کرد گفت آرزو میکنم یه دوچرخه داشته باشم. گفتم دیگه چه آرزویی داری؟ گفت یه ماشین داشته باشم. پرسیدم چه رنگی باشه؟ هول شد یهو گفت صورتی خودش خنده ش گرفت، فوری گفت نه آبی. رفتم براش یه ماشین کنترلی خریدم. آوردم دادم به مسئولشون. اونم اومد تو گوش علیرضا گفت خاله آرزوتو برآورده کرده برات ماشین خریده ولی پیش دوستات نگو. قیافه اون لحظه ش عالی بود. خوشحالِ خوشحال. گفت باشه. بعد گفت خاله نقاشی تازه مو ببین. دلم براش تنگ شده.
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۳ ، ۰۸:۱۹
nilaii
  • ناقابل دو کیلو دیگه چاق شدم و داروهام کمی زیاد شد. واسه همین کمی بیشتر از دفعات قبل طول کشید تا خوب شم.
  • ساعت 5 صبحه. بی خوابی زده به سرم. فکر کنم هر چه گنجشک هست جمع شدن جلو خونه ما سر و صدا میکنن
  • بعد از ظهر میرم نمایشگاه نقاشی بچه ها. به احتمال زیاد "علیرضا" هم میاد و میتونم ببینمش. خیلی خوشحالم.
  • هدیه های خیلی قشنگی برام فرستاده شده. کلی دوستشون دارم. سر فرصت عکس هاشو میزارم.
  • هم نوشتنم میاد هم نمیاد. انگار دلم و فکرم پر حرفه. ولی وقتی میخوام بنویسم نمیشه. ولی در کل میشه گفت "خوبم" و بهتر خواهم شد.
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۹۳ ، ۰۰:۲۰
nilaii

در ره کوی نگارم اکنون

تشنه ی دیدن یارم اکنون

دل دیوانه لگد می کوبد

داخل سینه ی زارم اکنون

دیدن عقربه های ساعت

لحظه لحظه شده کارم اکنون

من فقط دیدن او را خواهم

با کسی کار ندارم اکنون

میرود تا که شود باز به کام

همه روز و روزگارم اکنون

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۳ ، ۱۷:۲۵
nilaii

دارم آهنگ Isyan رو از Zerin Ozer گوش میدم که خواهرم میاد. از آهنگ خوشش میاد و میپرسه کی خونده.

من: Zerin Ozer.

خواهرم: نمی شناسمش

من: اونی که خیلی چاقه و تو اولین مسابقه popstar داور بود.

خواهرم: یادم نمیاد

من: اونی که همیشه لباسای گشاد میپوشه

خواهرم: یادم نمیاد.

از گوگل پیدا میکنم و نشونش میدم.

خواهرم: راستی یه خواننده دیگه هم بود که چاق بود

من: کدوم

خواهرم: یادم نیست ولی یه اسم داشت شبیه یخچال های ساید بای ساید!تعجب

من(همینطوری که دارم فکر میکنم): نمیدونم کدومو میگی

خواهرم: همونی که بابا میگفت قدیم اومده بود تبریز کنسرت داشت

من: آهان Emel Sayin رو میگینیشخند

خواهرم: آره

من (همینطوری که دارم میخندم) : حالا این بیچاره کجا شبیه ساید بای سایده

خواهرم( بعد کمی فکر کردن): آهان من اون موقع یادم مونده بود که اسمش شبیه یخچال هست. الان یادم افتاد ساید بای ساید نبود. یخچال امرسان بود.

 

امرسان

Emel Sayin

راست میگه خوبخنده

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۳ ، ۱۲:۰۹
nilaii

شیطون بلا، ناقلا، تو شوهر داشتی و تا حالا رو نکرده بودی؟ 

اینو خانم طاهری بهم میگه و میخنده. بعد هم کلی سربه سرم میذاره.

باید زنگ بزنم بهش و واسه 5شنبه وقت بگیرم. 

این چند روز هم اومدم تبریز و کلی گشتم و خرید کردم. خیلی حال داد. اصلا کلی روحیه م عوض شد.

بابا میگه یا آب و هوای تبریز بهت ساخته یا خرید کردن!

تا یه ساعت دیگه میرم تهران. 

زودتر برم ببینم گلدونم در چه حاله. فکر کنم تا حالا از  تشنگی مرده.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۳ ، ۰۹:۱۳
nilaii

من از سرفه میترسم

از عطسه میترسم

از سرماخوردگی میترسم

از عرق کردن میترسم

از هر بافتی  که در هر قسمت از بدنم لمس میکنم، میترسم

از خوب نشدن میترسم

از خوب شدن و دوباره مریض شدن میترسم

از اینکه یه وقت، دیگه نتونم مامان بشم میترسم

من از هر چیز عادی و غیر عادی میترسمناراحت

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۹۳ ، ۱۷:۰۷
nilaii