29 اسفند 92 بود. هنوز تو عالم خواب بودم و فکر میکردم هر لحظه قراره یکی منو از این خواب بیدار کنه. ولی کم کم باید قبول میکردم. صبح اول از همه رفتم اتاق عمل تا پورت رو وصل کنند. زیاد بد نگذشت با دکتری که متخصص این کار بود کلی حرف زدیم تا سرم به اصطلاح گرم شه و کارم تموم شه. برگشتم اتاق خودم. دکترم اومد و نمونه مغز استخوان برداشت. اونم باز کلی سر به سرم گذاشت و رفت... خلاصه دکترهام خیلی خوشحال بودند که یک مریض باهوش و صبور داشتند!
دارو گرفتن من شروع شد و حدود 2 تا 3 ساعت طول کشید. کاملا بیحال بودم و احساس میکردم دست و پاهام کرخت شده. چیزی تا تحویل سال جدید نمونده بود و من فقط یک سبزه ی کوچولو داشتم با کلی آرزو. فرداش یعنی 1 فروردین مرخص شدم و تا 4 روز بعد در عالم دیگری بودم. جنگ بین خوب ها و بدها!
دوستای خوبم از همون اول با انرژی هاشون، تماس و پیغام هاشون همراهم بودند و یک لحظه تنهام نگذاشتن. یه لحظه دلم خواست به یکی دیگه از دوستام که خیلی وقت بود باهاش صحبت نکرده بودم زنگ بزنم واسه همین بهش ایمیل زدم که اگه مشکلی نداره شماره شو داشته باشم ولی نمیدونم پیش خودش چی فکر کرد! که ترجیح داد زنگ نزنم ولی من بازم ناراحت نشدم چون اگه با دوستانم حتی حرف هم نزنم یادشون کلی بهم انرژی و روحیه میده.
ممنونم ازتون که همراهمین و بهم دلگرمی میدین