دایی جان ناپلئون(1)
پنجشنبه, ۱۲ تیر ۱۳۹۳، ۰۳:۲۷ ق.ظ
مشقاسم را دنبال شیر علی فرستادند.
در مدتی که حاظران انتظار آمدن مرد قصاب را میکشیدند، باران ناسزا و ملامت مردها و اعتراض زن ها نسبت به اخلاق ناپسند اسداله میرزا میبارید.
عاقبت در باز شد و مشقاسم تنها وارد شد:
- قربون مشیت الهی برم... هیچ کاری تو این دنیا بی عقوبت نمیمونه.
- چی شده مشقاسم؟ شیرعلی کو؟
- والله دروغ چرا؟ دکانش بسته بود. دعوا کرده بود، بردندش کمیسری... یعنی شاگرد نانوا به خمیر گیر نانوایی گفته که آقای اسداله میرزا توی خانه شیر علی ست... خمیرگیر هم یک متلکی بار شیرعلی کرده . آنوقت شیرعلی هم با ران گوسفند زده پس کله خمیرگیر... خمیرگیر غش کرده بردندش مریضخانه. آجانها هم شیر علی را بردند کمیسری...
.
.
.
.
.
.
الهی نمیره این اسداله با این کاراش