جلسه ده هم تموم شده و فقط دو جلسه دیگه مونده.
امروز داشتم به همه خاطرات گذشته فکر میکردم. خاطراتی که یادآوری دونه به دونه ش باعث میشه از ته دل شاد باشم. خاطراتی که خودِ زندگی اند. به این فکر میکردم که دلخوشی های من چقدر کوچک اند. با چه چیزهای کوچکی انقدر شاد میشم.
فکر کنم
دلخوشی:
- یعنی داشتن یه عالمه دوست خوب
- یعنی زنگ خوردن تلفنِ ت هر سه شنبه
- یعنی خوردن سان شاین وسط زمستون
- یعنی خوندن یه کتاب خوب
دلخوشی:
- یعنی سورپرایز کردن یه دوست
- یعنی ریختن مربای آلبالو رو بستنی (با اعمال شاقه، تا هیچوقت فراموشت نشه)
- یعنی گرفتن یه کادوی خوب
- یعنی کل کل کردن با یه دوست وقتی حالت خوب نیس
دلخوشی:
- یعنی پختن یه غذای خوب
- یعنی سورپرایز شدن با یه گل رز
- یعنی کسی که دوستت داره بعد اینکه از ماشین پیاده ت کرد و خداحافظی کرد، از پشت صدات کنه و بگه "دوستت دارم"
- یعنی خرید کردن
و دلخوشی:
- یعنی سایت کامپیوتری دانشکده عمران
- یعنی بوی یه ادکلن خاص
- یعنی دیدن یه دوست، ذوق کردن و دویدن به سمتش وسط دانشکده عمران
- یعنی شکلات کانفت
- یعنی سایلنت کردن گوشی ای که ویبره س و گذاشتنش زیر بالش
- یعنی گوش دادن به آهنگ "مدار صفر درجه"