باهار کدوم وره؟

که خدا هست، خدا هست هنوز

باهار کدوم وره؟

که خدا هست، خدا هست هنوز

سال ها پیش ازین به من گفتی
که "مرا هیچ دوست می داری؟"
گونه ام گرم شد ز سرخی ی ِ شرم
شاد و سرمست گفتمت "آری!"


باز دیروز جهد می کردی
که ز عهد قدیم یاد آرم.
سرد و بی اعتنا تو را گفتم
که "دگر دوستت نمی دارم!"


ذره های تنم فغان کردند
که، خدا را! دروغ می گوید
جز تو نامی ز کس نمی آرد
جز تو کامی ز کس نمی جوید.


تا گلویم رسید فریادی
کاین سخن در شمار باور نیست
جز تو، دانند عالمی که مرا
در دل و جان هوای دیگر نیست.


لیک خاموش ماندم و آرام:
ناله ها را شکسته در دل تنگ.
تا تپش های دل نهان ماند،
سینه ی خسته را فشرده به چنگ.


در نگاهم شکفته بود این راز
که "دلم کی ز مهر خالی بود؟"
لیک تا پوشم از تو، دیده ی من
برگلِ رنگ رنگِ قالی بود.


"دوستت دارم و نمی گویم
تا غرورم کشد به بیماری!
زانکه می دانم این حقیقت را
که دگر دوستم... نمی داری..."

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۳ ، ۱۴:۴۸
nilaii

من خیلی از آدم های دور و برم رو نمی فهمم

* آدم هایی که خیلی راحت قضاوت میکنند رو نمی فهمم

* آدم هایی که خونه ی دو طبقه می سازند و یکی از طبقات رو فقط سالن پذیرایی میکنند تا سالی بلکه  دوبار تو اون سالن مهمونی بدن رو نمی فهمم

* آدمهایی که وسایل گرون میخرن بعد رو اون وسایل گرون، کاور میکشند رو نمی فهمم

* آدم هایی که زیاد آرایش میکنند رو نمی فهمم

* آدم هایی که پرروبازی در میارن رو نمی فهمم

* جمشیدهایی که خیلی راحت دلبرشون رو از دست میدن رو نمی فهمم

* آدم هایی که نسیه میرن مسافرت رو نمی فهمم

* آدم هایی که 6-7 ثانیه مونده به اینکه چراغ سبز بشه شروع میکنن به بوق زدن رو نمی فهمم.

* من خودم رو که یواش یواش داره وارد این آدم هایی که نمی فهممشون، میشه،  نمی فهمم!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۳ ، ۱۶:۱۵
nilaii

شب است

چشمهایم را میبندم

من هستم

"تو" هستی

و یک اتاق پر از نیمکت

نشسته ام روبرویت

دستهایم را گرفته ای

و من یک ریز حرف میزنم

و تو آرام دستت را روی دستم میکشی

زل زده ای توی چشم هایم

و من هنوز حرف میزنم

صدایم میکنی

_ بله؟

_ دوستت دارم

بقیه ی حرف هایم فراموشم میشود

میخندم

میخندی

و من به تمام خاطراتم با تو فکر میکنم

میترسم

چشمهایم را باز میکنم

نیستی

هنوز شب است

دوباره چشم هایم را میبندم

من هستم

"تو" هستی

و یک اتاق

این بار بدون نیمکت

نگاهت میکنم

نگاهم میکنی

نمیشناسمت

میگویی کنارت هستم برای همیشه

دوباره نگاهت میکنم

و میگویم: ولی من که با تو خاطره ای ندارم!

زل میزنی توی چشمهایم و می گویی

برایت میسازم، با هم میسازیم

آرام هستم

چشمهایم را باز میکنم

صبح شده است

نشسته ای بالای سرم و زل زده ای به من

میپرسم: کی بیدار شدی؟

و تو جواب میدهی:

"زیبای من"، " قند عسل من". نخوابیده ام که. فقط نگاهت کرده ام.

و من به تمام خاطرات زیبایی که برایم ساخته ای فکر میکنم.

آرامم.

 

"نیلای"

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۳ ، ۱۶:۴۴
nilaii
  • یعنی باورم نمیشه که جلسه یازده هم تموم شده باشه و فقط یک جلسه مونده باشه.
  • یکی از دوستان عزیزم 140 گیگ برام موسیقی فرستاده. امروز بازش کردم و دیدم تمام آلبوم های ناظری از سال 58 تا الان رو به صورت کامل داره. اصلا الان تو یه عالمیم که نگو. یکی منِ بی جنبه رو جمع کنهخیال باطلخوشمزه
  • دختر خالم دستور یه معجون بهم داده درست کردم و خوردم. باید بهش زنگ بزنم بگم اسم دستورشو عوضو کنه بزاره سوخت موشکقهقهه. هر آن در حال انفجار هستم. ( یه مشت مغز آجیل + 3 تا خرما + 2 قاشق عسل + یخ ریختم تو مخلوط کن ). مامان میگه شیره انگور هم بهش اضافه میکردی دیگه میتونستی پرواز کنی.ابله
  • یادتونه گفتم رفته بودم نمایشگاه نقاشی؟ یکی از نقاشی های علیرضا رو قرار بود برام بفرستن. که به دستم رسید. یعنی عاشق مرغ و خروسشم.قلب

 

شب آرامی بود
می روم در ایوان، تا بپرسم از خود
زندگی یعنی چه؟

مادرم سینی چایی در دست
گل لبخندی چید ،هدیه اش داد به من
خواهرم تکه نانی آورد ، آمد آنجا
لب پاشویه نشست

پدرم دفتر شعری آورد، تکیه بر پشتی داد
شعر زیبایی خواند ، و مرا برد، به آرامش زیبای یقین
با خودم می گفتم:

زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست
زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست
رود دنیا جاریست
زندگی ، آبتنی کردن در این رود است
وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم
دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟

هیچ!

زندگی ، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند
شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری
شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت
زندگی درک همین اکنون است
زندگی شوق رسیدن به همان
فردایی است، که نخواهد آمد
تو نه در دیروزی، و نه در فردایی
ظرف امروز، پر از بودن توست
شاید این خنده که امروز، دریغش کردی
آخرین فرصت همراهی با، امید است
زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک
به جا می ماند

زندگی ، سبزترین آیه ، در اندیشه برگ
زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود
زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر
زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ
زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق
زندگی، فهم نفهمیدن هاست
زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود
تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست
آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست
فرصت بازی این پنجره را دریابیم
در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم
پرده از ساحت دل برگیریم
رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم

زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است
وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست
زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند
چای مادر، که مرا گرم نمود
نان خواهر، که به ماهی ها داد
زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم
زندگی زمزمه پاک حیات ست ، میان دو سکوت
زندگی ، خاطره آمدن و رفتن ماست
لحظه آمدن و رفتن ما ، تنهایی ست
من دلم می خواهد
قدر این خاطره را دریابیم.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۳ ، ۰۵:۲۱
nilaii

▬▬▬▬▬▬▬▬▬ஜ۩۞۩ஜ▬▬▬▬▬▬▬▬▬
در زندگی همیشه غمگین بودن از شاد بودن آسان تر است.
ولی من اصلا از آدم هایی خوشم نمی آید که آسان ترین راه را انتخاب می کنند. تو را به خدا شاد باش و برای آن که شاد شوی، هر کاری از دستت بر می آید، بکن...!
▬▬▬▬▬▬▬▬▬ஜ۩۞۩ஜ▬▬▬▬▬▬▬▬▬
برگرفته از کتاب "٣۵ کیلو امیدواری" | آنا گاوالدا | مترجم: آتوسا صالحی

این کتابو نخوندم و فقط همین قسمت رو تو فیسبوک دیدم. خوشم اومد. اسم کتاب 35 کیلو امیدواریه. ولی من فکر کنم به اندازه ی وزنم امیدوارم و با توجه به اینکه هی وزنم زیاد میشه منم هی امیدواریم بیشتر میشهخوشمزه.

 

* فردا جلسه 11 شیمی درمانیم هست. با توجه به اینکه بعد هر جلسه 5 روز حالم خوب نیس، کلا دیگه قراره 10 روز حالم خوب نباشه. و این خیلی خوبه . دیگه چیزی نموندهمژه

 

*موهام حسابی رشد کرده و بلند شدههورا

 

*به این فکر میکنم که کِی قراره پورت ام رو در بیارن. نه اینکه بترسما!!!چشمک من خیلی شجاع ام...فقط یه کوچولو از اتاق عمل و اون آمپول بی حسی که به قفسه سینه و گردن میزنن بدم میاد.

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۳ ، ۱۶:۵۰
nilaii

جلسه ده هم تموم شده و فقط دو جلسه دیگه مونده.

امروز داشتم به همه خاطرات گذشته فکر میکردم. خاطراتی که یادآوری دونه به دونه ش باعث میشه از ته دل شاد باشم. خاطراتی که خودِ زندگی اند. به این فکر میکردم که دلخوشی های من چقدر کوچک اند. با چه چیزهای کوچکی انقدر شاد میشم.

فکر کنم

دلخوشی:

-          یعنی داشتن یه عالمه دوست خوب

-          یعنی زنگ خوردن تلفنِ ت هر سه شنبه

-          یعنی خوردن سان شاین وسط زمستون

-          یعنی خوندن یه کتاب خوب

 

دلخوشی:

-          یعنی سورپرایز کردن یه دوست

-      یعنی ریختن مربای آلبالو رو بستنی (با اعمال شاقه، تا هیچوقت فراموشت نشه)

-          یعنی گرفتن یه کادوی خوب

-          یعنی کل کل کردن با یه دوست وقتی حالت خوب نیس


دلخوشی:

-          یعنی پختن یه غذای خوب

-          یعنی سورپرایز شدن با یه گل رز

-     یعنی کسی که دوستت داره بعد اینکه از ماشین پیاده ت کرد و خداحافظی کرد، از پشت صدات کنه و بگه "دوستت دارم"

-          یعنی خرید کردن

 

و دلخوشی:

-          یعنی سایت کامپیوتری دانشکده عمران

-          یعنی بوی یه ادکلن خاص

-       یعنی دیدن یه دوست، ذوق کردن و دویدن به سمتش وسط دانشکده عمران

-          یعنی شکلات کانفت

-          یعنی سایلنت کردن گوشی ای که ویبره س و گذاشتنش زیر بالش

-          یعنی گوش دادن به آهنگ "مدار صفر درجه"

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۹۳ ، ۱۵:۳۳
nilaii
ﺗﺎ ﺁﺧﺮ ﻋﻤﺮ
ﺩﺭﮔﻴﺮ ﻣﻦ ﺧﻮﺍﻫﻲ ﺑﻮﺩ
ﻭ ﺗﻈﺎﻫﺮ ﻣﻲﮐﻨﻲ ﮐﻪ ﻧﻴﺴﺘﻲ
ﻣﻘﺎﻳﺴﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ
ﺍﺯ ﭘﺎ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺁﻭﺭﺩ …
ﻣﻦ
ﻣﻲﺩﺍﻧﻢ ﺑﻪ ﮐﺠﺎﻱ ﻗﻠﺒﺖ
ﺷﻠﻴﮏ ﮐﺮﺩﻩﺍﻡ …
ﺗﻮ
ﺩﻳﮕﺮ
ﺧﻮﺏ ﻧﺨﻮﺍﻫﻲ ﺷﺪ …
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۳ ، ۱۷:۴۴
nilaii

دلم برای روزهایی که از سر کار می اومدم و ساعت ها غرق آهنگ های Sezen Aksu میشدم تنگ شده. مدت هاست اون احساسات فراموشم شده. مدت هاست شاید زندگی فراموشم شده...

صدامو میشنوی؟ناراحت

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۳ ، ۱۵:۳۱
nilaii

الان که اینا رو مینویسم حالم خیلی خوبه چون دوازده روز از جلسه نهم میگذره. پنج شنبه که رفته بودم مطب حالم اصلا خوب نبود. خانم طاهری هم همش میگفت چیه از وقتی همسرت اومده لوس شدی. بعد برمیگشت به همسر میگفت اداهاش الکیه ها باور نکن داره خودشو لوس میکنه، ناز میکنه. قبلا از این برنامه ها نداشتیم!!! بعد مطب هم نرفتم دکتر رو ببینم چون دو روز قبلش دیده بودمش. اومدم خونه. جلسات فرد رو به یک دلیل دوست ندارم چون روز سوم که اصلا حالم خوب نیست باید برم آمپول دیفرلین بزنم. هم سرسرنگ های دیفرلین کلفته دردم میاد و هم بوی الکل خیلی اذیتم میکنه. بعد 5 روز هم اومدم تبریز. واقعا زندگی فقط تو تبریزه و بس. آدم از هواش لذت میبره و میتونه راحت یه نفس عمیق بکشه. علاوه بر هوا انصافا تبریز خیلی تمیزترو زیباتر از تهرانه. تو شهر و خیابونای تبریز اصلا آشغال نمیبینی. این چند روز یه پتو انداخته بودم تو تراس و کتاب میخوندم. آی حال میداد.


 

بالای کمد دنبال کتابی میگشتم که یک جعبه پیدا کردم پر از خاطرات گذشته. کلی نامه توش بود. وقتی 14-15 سالم بود من و دختر خالم برا هم نامه مینوشتیم. خیلی خوب بود. بعد نامه های خواهرم رو پیدا کردم که وقتی بچه بوده برام نوشته. واای که چقدر خندیدم. یکی از نامه هاش رو میزارم اینجا.

ولی دفتر قرمزم تو جعبه نبود. آخرین باری که جعبه رو بسته بودم پاره ش کرده بودم. خاطراتش رو دوست دارم.

این چند روزی که تبریز بودم دوستام رو دیدم. خیلی خوش گذشت. یه دوست دارم خودم میگم همزادمه. تولدهامون دقیقا یه روز با هم فرق داره. اسم هامون هم یکیه. و یه دانشکده درس خوندیم. عروسی هامون هم دقیقا افتاده بود یه روز. و نتونستیم عروسی همدیگه بریم. پارسال که رفته بودم خونشون یه انگشتر دستش بود عین انگشتر من. بازم بگم؟ خیلی خیلی زیاد دوستش دارم. چند روز پیش که اومده بود یه هدیه خوشگل برام آورده بود. عکش رو میزارم اینجا.

سارای عزیزم. میدونم که آدرس اینجا رو بهت ندادم. شاید یه روزی بهت آدرس دادم ولی الان نه. همیشه بهترین دوستم بودی ولی تو این مدت اینو واقعا لمسش کردم. ممنونم برای همه ی مهربونی هات. تو فعلا یه نی نی خیلی خوشگل داری که قراره تا چند روز دیگه به دنیا بیاد و تو مامان بشی. واسه همین آدرس اینجا رو بهت ندادم چون دوست نداشتم حتی یکی از ناراحتی هام تو این شرایطت تو رو ناراحت کنه.



با اینکه مامان بابا خیلی خیلی زیاد بهم میرسن و همش مواظبن من اذیت نشم، ولی این روزها بدجوری از این دربه دری خسته ام. دلم خونه خودمو میخواد. وسایل های خودمو. دلم میخواد صبح ها تو خونه خودم از خواب بیدار شم. فکر کنم که ناهار چی میخوام درست کنم. اصلا هم معلوم نیست قراره چکار کنیم کجا بمونیم. تهران؟ تبریز؟ همسر هم چسبیده به تهران ول نمیکنه. فکر کنم تا چندین ماه وضعم فعلا همینجوری باشه.

در هر صورت بازم "خدایا شکرت"

فردا صبح میرم تهران


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۳ ، ۰۶:۳۰
nilaii

خوب من اومدم لبخند

خوشحالم خیلی زیاد...

جواب سی تی اسکن رو گرفتم و بردم به دکترم نشون دادم.

بگم خبر هارو؟

اول خبر خوب یا خبر بد؟

خوب اول خبر بد رو میگم: جلساتم تموم نشد و من باید 4 جلسه دیگه دارو بگیرم. ولی اصلا از این خبر ناراحت نیستم. 4 جلسه هم تموم میشه خوب. فقط یکم تحمل میخواد.

 

و اما خبر خوب: از نظر دکترم داروها خیلی خوب رو من اثر کرده و بیشتر از 90 درصد توده ازبین رفته. و چیز خیلی ناچیزی مونده. هوراااااااااامژههورا

و اینکه هیچ قسمت دیگه ای از بدنم رو درگیر نکرده.خوشمزه

 

خدایاااااااااااااااا شکرت.فرشته

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۹۳ ، ۱۷:۲۴
nilaii