باهار کدوم وره؟

که خدا هست، خدا هست هنوز

باهار کدوم وره؟

که خدا هست، خدا هست هنوز

این روزهای من

دوشنبه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۳، ۰۶:۳۳ ب.ظ

دیروز و امروز حالم زیاد خوب نبود انگار که تمام غصه های عالم مال من باشد. تمام مدت یک جا نشسته بودم و فقط فکر می کردم. به چه چیزی؟ نمیدانم.

و بعد از این همه فکر کردن معده درد شدیدی گرفته ام.

شش ماه با تمام سختی هایش تمام شد. انگار که همین دیروز باشد. و اما تنها چیزی که در طول این مدت آزارم میداد رفتار بعضی انسان ها بود. هرچند که مطمعنم تمام آن رفتارها نه به خاطر آزار دادن من ، که از سر نا آگاهی بود.

از روزی که متوجه بیماری ام شدم تا این لحظه حتی یک بار هم  ناله و زاری نکردم (به جز مواردی که در وبلاگم نوشته ام) . حتی به جرات میتوانم بگویم کسی که سرما خورده باشد بیشتر از من ناله میکند. ولی گاهی عکس العمل هایی که میگرفتم آزارم میداد و مرا بیشتر مجبور به سکوت میکرد.

روزهایی بود که وقتی از شیمی درمانی بر میگشتم در حالی که اصلا حالم خوب نبود و از درد حتی دوست نداشتم کسی نوک انگشتانم را لمس کند، وقتی کسی به عیادتم می آمد و دستم را محکم میکرفت توی دستانش به هوای اینکه به من انرژی مثبت میدهد، زل میزدم توی چشمهای مادرم چون تنها کسی بود که احساس واقعی من را در آن لحظه بدون حرف زدن می فهمید. درست مثل بعد از عمل زمانیکه به هوش می آمدم، زار میزدم که دستان مرا چرا به تخت بسته اید بازش کنید. بعد از باز کردن دستانم هر کسی که دستم را میگرفت در عالم بیهوشی دستم را میکشیدم و خوب به یاد دارم صدای مادرم را که از همه خواهش میکرد، دستش را نگیرید.

روزهایی بود که وقتی کسی بعد از شیمی درمانی حالم را می پرسید، می گفتم "خوبم" در حالی که اصلا خوب نبودم و جوابی که می شنیدم این بود" باید هم خوب باشی" و شروع می کردند به تکرار جملات مثبت تکراری که حالم از شنیدنشان به هم می خورد. انگار که قبل از آمدن یک کتاب جیبی جملات مثبت را باز کرده باشند، چند جمله ای حفظ کرده باشند و بعد به سراغ من آمده باشند.

زمان هایی بود که دیدن من آن ها را فقط به یاد بیماری می انداخت، و شروع می کردند به شمردن تمام انسان های بیماری که یا خودشان می شناسند و یا از دیگران شنیده اند و اکنون خوب شده اند. و من همین حالا میتوانم لیست تمامی آن ها را که بیماری مشابه یا غیر مشابه داشته اند بشمرم.

 

همین طور زمان هایی که ناله و زاری نکردن من باعث میشد فراموش کنند که بیمارم. درست است که تحمل ترحم و دلسوزی را نداشتم ولی در کنارش در شرایطی نبودم که حوصله ناله کردن دیگران از مشکلات و سختی های زندگی شان را داشته باشم.

 

بعضی وقت ها دلم میخواست به آن بعضی ها بگویم" می شود درکم نکنید؟"

 

ولی ناشکری نمی کنم. با همه ی اینها افراد زیادی در کنارم داشتم که واقعا درکم میکردند. و خوب میدانستند در طول این روزها چگونه همراهم باشنم.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۰۶/۱۷
nilaii

نظرات  (۵)

۱۸ شهریور ۹۳ ، ۰۸:۴۹ سورپرایز شونده
این وبلاگ جدید چرا اسمایلی نداره :/


پاسخ:
دقیقا به این دلیل که شما برای تمام پست های من اسمایل گاوچران نزاری :D
عزیزم اکثر ماها در مواجهه با کسی که دچار هر مشکلی شده سعی میکنیم دلداری بدیم و در اکثر مواقع نتیجه عکس میده . ممنکه اون فرد در حالتی باشه که دوست نداشته باشه ما در مورد بیماری یا مشکلش حرف بزنیم و برعکس یکروز درحالتی باشه که نیاز به همدردی باشه
و تشخیص این قضیه سخته
بخصوص برای ما ایرانیها که سررشته رو که میگیریم دیگه از بالای منبر پایین نمیایم

پاسخ:
میدونم آوا جان واسه همین گفتم رفتارشون فقط از روی نا آگاهیه. شاید اگه من هم جای اونا بودم همون رفتارا رو میکردم. :*
نه دیسن؟؟؟ ال ورمییاخ بیلوه؟؟؟؟
پاسخ:
سن دو گل تبریزه بااااااا...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی