دلتنگم
امروز دلم به طرز عجیبی گرفته. حوصله هیچ چیزی و هیچ کاری رو ندارم. برمیگردم به دو ماه پیش. یعنی روزی که فهمیدم مریضم . در راه خونه مادرم فقط اشک ریخت ولی من سکوت کرده بودم. رسیدیم خونه اونایی که تو خونه منتظر برگشتن ما بودند وقتی موضوع رو فهمیدن همه شب تا صبح اشک ریختن ولی من همچنان سکوت کرده بودم. روز بعد وقتی نزدیکانم هم فهمیدن و اومدن خونه مون دیدم که همه چشاشون باد کرده و منتظر بهانه ای بودند تا دوباره گریه کنند. دلم میخواست از ته دل گریه کنم و خودمو خالی کنم ولی از ترس اینکه بیشتر ازاین قلب عزیزانم درد نگیره همه چی رو میریختم تو خودم. نمیتونستم بیشتر از این ناراحتی شون رو ببینم. این مدت همه ی دلتنگی هام رو ریختم تو خودم. دلم یکی رو میخواد که بتونم باهاش حرف بزنم. دلم میخواد داد بزنم.سکوت خسته ام میکنه. دلم میخواد یکی باشه بتونم باهاش از نگرانی هام حرف بزنم.